خلاصه داستان: عشقی که عقل را از تصمیم ها خط می زند و عاشقی که زندگی اش دست خوش اشتباهات بزرگ و کوچک می شود و لجوجانه چشم می بندد بر اشتباهاتش.
آنقدر در خواسته هایش غرق می شود که اشتباه از پس اشتباه زاده می شود.
زمانی چشم میگشاید که نه راه پیش دارد و نه راه پس.
و تقاص پس می دهد، آخرین کیفر…
قسمتی از رمان آخرین کیفر
آیه آخر را خواندم.
_وقت داره میگذره افسون.
نگاهم به ساعت دیواری کشیده شد، تیک تاک عقربههای ثانیه شمار، هماهنگ با تکان خوردن پاندول بود.
از هماهنگی ساعت اخمهایم در هم فرو رفتند و استرس سر تا پایم را فرا گرفت.
به این قسمت ماجرا فکر نکرده بودم، مثل همیشه رعشه به جانم افتاده بود.
اما باز هم طبق این مدت، صدای پدرم بود که مرا تشویق به انجام کارم می کرد.