دانلود رمان آشوب آرام
خلاصه رمان : من هم یک روز آرام بودم.
آرامی آرام، با زندگیه عاشقانه…
من هم روزی زندگی شیرینی داشتم. یک عاشق تمام عیار که عشق را در یک گل رز می دید…
لباس رنگی می پوشید و برای مجنونش لیلی می شد…
همه چیز از آن شبی شروع شد که مجنون رفت و من تنها شدم…
به یاد دارم که پرهام می گفت: رفتن تو ذات آدم عاشق نیست.
اما وقتی به خودم آمدم که درون یک دنیای خاکستری با یک آدم عاشق نما تنها شدم…
و آشوب آرام زندگی من شروع شد…
بخشی از متن رمان آشوب آرام
“آرام”
برای بار هزارم رد تماس زدم…
این پنجمین باره که هلنا زنگ زده و ازم خواسته به کافه ی همیشگی برم.
ولی من دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم.
از آینه به لباس سیاه تو تنم نگاه کردم، ده روز از چهلم پرهام می گذره ولی من هنوز دل از این لباس سیاه نکندم.
صورتم رنگ پریده و داغون بود، اگه پرهام بود انقدر سرم غر میزد تا یکم به وضعیتم برسم.
ولی اون نیست، همش تقصیر من بود…
در باز شد و مامانم اومد تو:
_ آرام؟
_ جانم…
_ چرا خودت رو تو خانه حبس کردی؟ هلنا بهم زنگ زد گفت…
پریدم وسط حرفش:
_ گفت آرام رو راضی کن بیاد کافه؟ من نمیرم.
_ مادر برو. چرا آزار میدی خودت رو؟
_ مامان من نمی تونم زندگی کنم. نمی تونم مثل قبل باشم.
_ می تونی دخترم. مرگ حقه. زندگی که تموم نشده.
_ مامان بی خیال…
مامان آهی کشید و رفت بیرون…
نگاهی به آینه انداختم، صورتم خیس بود. من کی گریه کردم؟
دراز کشیدم رو تخت و…