خلاصه داستان: بهش نگاه کردم، به عشقم، به دنیام، به نفسم، به کسی که دوسش دارم…
به کسی که زندگی بدون اون واسم رنگی نداره…
چقدر زجر کشیدم، چقدر زجر کشیدیم…
خدایا خشبختیمون رو نگیر…
خدا شاهد بود چه شبایی که با گریه سر به بالین نزاشتیم…
به هجده سال پیش فکر کردم…
به دختری سیزده ساله…
به دختری که به سمت جنس مخالف کشیده شده بود…
اون دختر من بودم…
قسمتی از رمان آغوش اجباری
سمیه دوست صمیم همیشه میگفت حنا من اگه جات بودم می رفتم همه چیو میزاشتم کف دستش می گفتم که بهت علاقه دارم.
دوستام حس منو درک نمیکردن من نمی تونستم اسم این حس رو عشق بزارم.
چون با محمد عید تا عید هم دیگه رو نمی دیدم اونم اگه می دیدم به جز دو کلمه، سلام و خداحافظ چیزی باهم نمی گفتیم.