دانلود رمان ازدواج توتیا
خلاصه داستان: گاهی تو زندگی نمی دونی انتخابت درسته یا نه…
نمی دونی عکس العملت عاقلانه است یا نه…
جای عقلت غرورت تصمیم می گیره، نفرتت راهت رو نشون میده و انتقام مثل یک ویروس تموم جونتو می گیره اما زهی خیال باطل که این حس کینه جویی اول از همه به خودت ضربه وارد می کنه…!
وقتی دل آدم سیاه بشه چشم هاش رو به خیلی چیزها بسته می شه، مثل معرفت، مثل عشق، مثل عقل…!
گاهی می دونی داری راه رو اشتباه میری، زجر می کشی ولی میگی غرورم رو شکوندن، فکر می کنی با لج بازی داری تلافی می کنی ولی خبر نداری که لج بازی تو زندگی چاقوی دو لبه است، از هر طرفش که بگیری دست خودتم میبره!
من توتیا دختر کوچیک جعفر آقا درست عین عقل کل خانواده همیشه حرف هام و تصمیماتم درست بود.
اما یک امتحان کوچک یک تصمیم بزرگ یک غرور کاذب…
زندگی منو زیرو رو کرد اونقدر که یک توتیا شد و یک آینه عبرت…
قسمتی از رمان ازدواج توتیا
تلفن رو گذاشتم و ناراحت شدم.
تارا زد رو پاش و ادای حرکت عزادارا رو در آورد (حرکت پی در پی از راست به چپ) و گفت:
_وای وای…
_بی حیای بی چشم و رو آخه چطوری روش شد؟
تارا نگاهی به من انداخت.
به تارا نگاه کردم و هر دو، دو مرتبه زدیم به گونه هامون و با هم گفتیم:
اون خواستگاری کرده!
بعد با هم جیغ کوتاهی زدیم. با حرص گفتم:
میرم می کشمش.
تارا با ناله و زاری گفت: الهی واسه ی بابای جوون مرگم بمیرم…