قسمتی از متن رمان اشتباه کردم
گذشته…
بیا درو باز کن می دونم که خانه ای باز کن این درو!
صداش اذیتم می کرد.
هرچی خودم رو به نشنیدن می زدم ولی نمی شد، آخه کدوم آدم عاقلی ساعت دو نصف شب میاد در خانه مردم!
به زور از کاناپه بلند شدم و داشتم می رفتم سمت در که پامو گذاشتم روی یک چیز، نگاه کردم دیدم یکی از لوازمم بود که دو هفته پیش گمش کرده بودم!
از رو زمین برداشتم و به سمت در رفتم.
هم چنان داشت زنگ می زد و چرت و پرت می گفت!
با ضرب در رو باز کردم!
_چیه؟ چیه؟ پدرمو درآوردی، آخه چقدر تو بی شخصیتی؟
دو بار زنگ زدی دیدی در رو باز نمی کنم برو دیگه!
_خوب من دلم پیشت موند، وقتی اونجوری از مهمونی رفتی کل بچه ها تعجب کردن که چی شد!
یکدفعه رفتی! جای دستت درد نکنه طلبکارم هستی!؟
_مگه من ازت خواستم بیای که حالا منت می گزاری؟
_وقتی می گم نمی فهمی ناراحت نشو، خوب نگرانی می دونی چیه؟ نگرانت شدم!