دانلود رمان افسون و سورن
خلاصه رمان : باران رنگ های آهنگین دارد، خورشید و بادبان های خیره کننده سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.
در بندر آبی چشمانت، پنجره ای گشوده به دریا و پرنده هایی در دوردست به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.
در بندر آبی چشمانت، برف در تابستان می آید.
کشتی هایی با بار فیروزه که دریا را در خود غرقه می سازند بی آنکه خود غرق شوند…
قسمتی از داستان رمان افسون و سورن
دستی کشیدم بر رویش و زیر لب زمزمه کردم…
– به نظرت چه کار کنم؟ کم آوردم آوین، دیگه نمی دونم چه کار کنم کمکم کن!
گلاب رو بر روی قبر ریختم و با جاروی کوچکی که همون اطراف بود شستشویش دادم.
– آوین هشت روز دیگه وقت دارم!
فقط هشت روز! اگه نرم…
دیونه میشم اوین، اگه نرم پا روی قولم می گزارم و میام پیشت به خاکت قسم می خورم که میام فقط صبر کن و ببین!
– برادرته؟
سرم رو بالا آوردم و به پیرزن روبروم که دوتا انگشتش رو قبر بود و چیزی رو زمزمه می کرد نگاه کردم و آروم گفتم:
– آره!
– می بینمت هر روز میای اینجا!
خیلی بهش وابسته بودی؟
خیره نگاهش کردم که سرش پایین بود و گفتم:
– آره!
– مریضی داشت؟
– نه!
– پس چطور از دنیا رفت؟
– بیچاره دق کرد!
نفس عمیقی کشید و گفت:
– من زیاد ریاضیم خوب نیست ۱۳۸۷ تا ۱۳۹۷ میشه ده سال؟
– آره!
– خدا رحمتش کنه، ایشالا غم آخرت باشه…
غم، غم در برابر چیزایی که من دیدم چیزی نیست. انقدر به اسم آوین خیره بودم که نفهمیدم کی رفت. انقدر ترحم…