خلاصهی رمان : “الهه” یک دختره شاد هست، او وارد یک روستا می شود که ارباب آن روستا پسرعمویش است و…
من، منم… مهم نیست اگه تو از من خوشت نمی آید، تو عادت کردی به چیزهای یکنواخت، تفاوت من برایت قابل درک نیست…
من یک دخترم با چشم های قهوه ای و یک چهره عادی…
من آن چیزی که می خواهم را آرزو نمی کنم، آن را می سازم…
بخشی از متن رمان الهه ارباب
یادمه تقریبا پنج سال پیش بود که از اون روستا رفتیم!
مثل اینکه پدرم قرار بود از روستا برود به شهرستان و کارخانه راه اندازی کند که با مخالفت پدربزرگم روبرو شد.
پدربزرگم وسط دعوا ناگهان میگه اگه بری از ارث محرومت می کنم.
فکر کنم بدتر شد.
چون پدرم لجباز و یک دنده بود گفت هرکاری می خواهی بکن ولی من از اینجا میرم.
نمی دونم بعدا چه اتفاقاتی افتاد و چه اتفاقاتی میانشان پیش اومد، وقتی چهارده سالم بود از آنجا رفتیم.
دیگه اون روستای دوست داشتنیم رو ندیده بودم.
یادمه همیشه من و اشکان و سارا می رفتیم پشت عمارت بازی می کردیم.