دانلود رمان بگذر از جانم
خلاصه داستان: با حرفی که محمد زد دلم گرفت ازش…
تقصیر من چی بود که زودتر از اون اعتراف کرده بودم!
سکوت کردم و به دفتری که داخل اون شعر می نوشتم نگاه کردم.
صدایم کرد:
-کمند؟
فکر کنم متوجه شد که ناراحت شدم می خواست از دلم در بیاره. بهم نگاه کرد…
به داخل دفتر اشاره کرد گفت:
-بنویس که من خیلی خوشبختم که یکی مثل کمند بانو را دارم!
قسمتی از رمان بگذر از جانم
شروع دانشگاهم خوب نبود اما حالا با گذشت سه ترم حس بهتری دارم به درس و دوستام.
حرف طعنه داری که محمد بهم زد دلمو می لرزوند…
گناه من چی بود که زودتر از اون بهش علاقه مند شده بودم؟
تو پیاده رو به راه افتادم، انقدر پیاده روی کردم تا دیگه حسی تو پاهام نداشتم.
تصمیم گرفتم سوار تاکسی بشم.
محل زندگیمون تو یک محله کوچک بود و بسیار محیط خوبی داشت، رسیدم به در طلایی و مشکی خونه و کلید انداختم و داخل رفتم.
مامان داشت درخت انگور بزرگ و قدیمی حیاطمون رو آب می داد…
-سلام مامانم.
-سلام چرا دیر کردی؟؟ دیگه داشت هوا تاریک می شدا.
-امروز دلم پیاده روی می خواست، یه عالمه پیاده روی کردم.
-خوبه ولی دیگه انقدر دیر نیا نگرانت می شم.
-چشم، ببخشید.
-برو یک سر به غذای رو اجاق بزن نسوزه.
-چشم.
به طرف خونه رفتم با این که مادرم مدرک دانشگاهی خوبی داشت اما کل عمرش رو برای تربیت منو کیان گذاشت و یک خانم خونه دار شده بود!
وارد خونه شدم اول رفتم غذا رو نگاه کردم.
فردا جمعه بود به احتمال زیاد کیان…