دانلود رمان تمنای وصال
خلاصه داستان: دختری با روحی به لطافت باران، الهه ای بی تمثال در قلمرو عشق…
آمد تا مؤمن به عشقش کند، عشقی حقیقی ورای آدمیان حریص…
آمد تا طعم تلخ و گس مانند زهر تکرارها را از کامش بزداید…
آمد تا زمزمه روز و شبش شبیه لالایی دلنوازی بر لبهایش و کنار گوش او دوست داشتنی ترین تکرارش شود.
“تو فقط عشقی زمینی بودی یا معجزه ای حقیقی تمنای دلم…”
قسمتی از رمان تمنای وصال
صدای سرخوش شادش مانند موجی از انرژی در فضای خانه طنین انداخت.
– سلام! من اومدم. مادر با شنیدن صدای او لبخند به لب آورد.
از بالای کانتر سر کشید و پاسخش را داد.
همزمان صدای تارا هم بلند شد:
– به به سلام عرض شد آتیش پاره ی پرسروصدا! احوال شما؟
تمنا که در حال در آوردن مقنعه از سرش بود با شعف به خواهرش نگاه کرد و لحظه ای بعد با خوشحالی وسایلش را همان جا کنار در رها کرد و به سمت آغوش باز خواهرش تقریبا هجوم برد.
– چه عجب از فامیلای شوهر دل کندی؟ سوگل کو؟
نکنه واسه خود شیرینی دادی دست خواهر شوهرت تا با هم برن و دور ایران رو بگردن؟
نمی دونستم یه عروسی تو شمال میتونه اینقدر جذاب باشه و کلهم خانواده از یادت بره چه برسه دلتنگشون بشی!
تارا با چشم هایی درشت شده و پرخنده گفت:
– اظهار دلتنگی به سبک روزه یا واقعا اوضاعمون قمر در عقربه؟
– حیف که ازم بزرگتری وگرنه اظهار دلتنگی ای برات می کردم که دیگه اسم خانواده سامان بیاد کهیر بزنی!
آخه تو نمیدونی من دو روز سوگول رو نبینم دیوونه میشم. و دو هفته است رفتید؟…