خلاصه رمان : این رمان روایتگر زندگی دختری است که با صلاح دید پدرش به جمعی ورود میکند که از آن خاطرهای جز ترس و نفرت ندارد.
او مجبور به زندگی در میان آدمهایی هست که صفتشان بیرحمی است و کارشان قاچاق…
اما در هیاهوی ترس و زندگی، حادثه عشق به تکثیر مینشیند و او میماند و مردی که با محبت بیگانه است و روحش تشنهی حس انتقام…
میگویند گرگها احساس ندارند، میگویند گرگ را از هر طرف که بخوانی، همان گرگ است…
مثل درد…
میگویند توبه گرگ مرگ است…
میگویند گرگها فقط دریدن را میدانند…
پس زوزههای پرتمنای گرگها کدام احساس پنهان را فریاد میزند!؟…
قسمتی از متن رمان تمنای گرگ
نمی فهمید دارند به کجا می روند.
دردی که منشأ آن بازویش بود، به مغز سرش می رسید و تیر می کشید.
دردش زیاد بود اما تحمل او هم کم نبود.
کم نکشیده بود از آن دردهایی که دلش را که هیچ، دنیایش را به درد می آورد.
چشم هایش را با تکه ای پارچه بسته بودند و جایی را نمی دید.
مرد هیکلی که او را به زور سوار ماشین کرده بود، کنار خودش حس می کرد.
مردی که می توانست رسما نامش را غول تشن بگذارد!