خلاصه داستان: داستان این رمان درباره دختر فقیری به اسم ماهان می باشد.
ماهان تنهاست و پدر مادر نداره.
به خاطر اینکه اجاره خانه شو نداده صاحبخانه حکم تخلیه شو می گیره و از اونجا بیرونش می کنه.
مجبور میشه دنبال یک کاری بگرده که درامد بالایی داشته باشه و چون رزمی کاره بادیگارد یه نفر به اسم رهام می شه…
قسمتی از رمان خانم بادیگارد
_ای بر آبا و اجدادت صلوات آخه مشهدی رضا من از کجا وسط زمستون جایی رو پیدا کنم؟
کسی این موقع سال به یه دختر تنها که خ و نه نمی ده.
بیا و بزرگواری کن به من بدبخت لطف کن. قول می دم تا عید یه خ و نه پیدا کنم.
_نچ. نمی شه. تا آخر هفته بیشتر وقت نداری.
ای تو روح ننه ات که تو رو زایید.
همه مارو بدبخت کرد.
ای تو روح آقات که ننه ات و گرفت.