خلاصه رمان : بیچاره قاسم… ده سالش بود ولی شاید اندازه یک بچه دو ساله هم نمی فهمید و دیوانه وار می خندید…
بیخیال دنیای اطرافش روی دیوار دالی بازی می کرد و می خندید.
مادر معتادش در بچگی به او قرص خواب می داد که صدای گریه های قاسم که از گرسنگی بود را نفهمد.
قاسم دوباره پرید روی دیوار و خندید: دالی…
خواهرش هجده ساله بود اسمش قدسی بود و از همان بچگی صدایش می زدند شراره…
صورت خود را آرایش می کرد و مثل بدل فروشی سیار بود…
مانتوی فسفری می پوشید و می گفتند که پدرش کلاهش را بی اندازد بالاتر…
قسمتی از متن رمان خانه ی من
ﻣﺎدرم ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﻣﯽ ﮐﺮد:
ﮐﺎش ﺑﻪ ﺟﺎی ﺑﭽﻪ ﺳﻨﮓ زاﯾﯿﺪه ﺑﻮدم.