دانلود رمان خسوف
خلاصهای از رمان : کلید صندوق چوبی اش را از توی کوله اش بیرون کشید و قفل قدیمی اش را گشود.
دار و ندارش را این جا می گذاشت، البته حواسش بود این صندوق در معرض دید کسی نباشد.
وسایل شخصی اش را از کودکی تا نوجوانی، همه را آن جا نگه داری می کرد.
چند تکه طلا هم داشت که یادگاری از کودکی هایش بود و هیچ وقت دلش نمی آمد که طلاها را بفروشد و پولشان را بخورد.
نمی خواست کسی از وجود طلاهایش بویی ببرد.
هرچند یک گردنبد طلا، یک انگشتر کوچک و دو النگوی کوچک این حرف ها را نداشت، اما برای او فارغ از قیمت شان که هر روز نجومی بالا می رفت از لحاظ معنوی ارزشمند بود.
اصلا هر چیزی که به کودکی هایش ربط داشت برایش عزیز بود.
آن قدر عزیز که کلیدش را با خودش بیرون می برد و روی صندوق کوچکش پتو و بالشت می گذاشت تا شخصی بویی نبرد و شک نکند…
بخشی از متن رمان خسوف
پاییز بود و طبق عادت همیشگی اش پنجره اتاقش را باز می گذاشت تا نسیم بوزد.
هر چند فضای سرد این خانه توفیقی به حال فصل های سال نداشت و همیشه سرد و زمستانی بود.
صدای لخ لخ دمپایی هایی را شنید و سریع طلاهایش را هزار سوراخ پنهان کرد.
و در صندوق را قفل کرد و رویش پتو کشید.
به ساعت نگاه کرد، انگار او تازه یادش آمده بود که گرسنه است.
هر وقت صدای دمپایی هایش را می شنید می ترسید.
بعد از سال ها نمی توانست به شخصی مانند او اعتماد و به وجودش عادت کند.
صدای حرف زدنشان را…