خلاصه داستان: محمد پسر جوانی است که در همسایگی مهناز زندگی می کنند.
وقتی متوجه می شود که علاقه ای آتشین بین او و مهناز وجود دارد به خواستگاری وی رفته و با هم نامزد می کنند.
بعد از مدتی مهناز که سن کمی دارد گمان می کند محمد به فرد دیگری علاقمند است.
به همین خاطر بنای لجبازی را گذاشته و کم کم زندگی عاشقانه را به جهنمی تبدیل می کند و…
قسمتی از رمان دالان بهشت
از درمانگاه که بیرون آمدم با خودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم.
از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی.
اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد.