خلاصه رمان : همیشه به دنبال چیزهای مرموز و عجیب بود.
هیچ وقت ترس مانع کشف کردنش نمی شد.
دنبال هر رد و موضوع جالبی می رفت تا به نتیجه برسد.
همین موضوع ها سرنوشتش را عوض کرد و کنجکاوی بیش از حدش منجر به یک درد پایان ناپذیر شد.
دردی سخت و نفس گیر که از او یک آدم دیگر ساخت یک غریبه یک درنده…
قسمتی از متن رمان درنده تاریک شب
کتاب رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم بلاخره تموم شد.
قطر کتاب بعدی رو که دیدم عرق نشست رو پیشونیم واای دیگه بسه این یکی رو دیگه نمیتونم بخونم.
مغزم قفل کرده بود محال بود بتونم چیز جدیدی یاد بگیرم.
به جلد طلایی کتابی که تازه تموم کرده بودم نگاهی انداختم بعید بود چیز زیادی ازش یادم مونده باشه با کلافگی سرم رو کوبیدم رو کتاب…