دانلود رمان در امتداد حسرت
خلاصه داستان: نیمه های شب بود که با مهرداد مهمانی را ترک کرده و بیرون آمدم.
داخل ماشین چون سرم به شدت درد می کرد سرم را به صندلی تکیه داده و چشمهام رو بستم که مهرداد پرسید:
چیه یاسی خانم، چرا دمغی؟
نکنه از دوستام خوشت نیومد؟…
قسمتی از رمان در امتداد حسرت
_ نه اتفاقا بچه های خوبی بودن.
یه خورده سرم درد می کنه فقط همین.
چشم هام رو باز کردم و با عصبانیت جواب دادم:
این فضولی ها به تو نیومده و به تو مربوط نیست.
تو فقط منو زودتر برسون خانه.
مهرداد با چهره ای آویزان گفت: خیلی بداخلاقی.
تا زمانی که به خونه برسیم دیگه هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد.
جلوی درب با دلخوری از هم خداحافظی کردیم و من پیاده شدم.
بی حوصله و بی حال کلید را بیرون آوردم و درب را باز کردم و به داخل رفتم.
وقتی داخل خانه پا گذاشتم نیلوفر خوشحال دوید و گفت:
_ سلام یاسی جون، می دونی کی اومده؟ اگه گفتی جایزه داری؟
با لبخند جواب دادم: سلام فسقلی، کی اومده که باعث شده تو تا این وقت شب بیدار بمونی؟
مگه فردا مدرسه نداری؟
_ چرا ولی از خوشحالی نتونستم بخوابم.
قبل از اینکه حرفی بزنم، مامان هم آمد.
نگاهی به صورتش انداختم، ناراحت و گرفته به نظر می رسید.
برای همین در جواب نیلوفر گفتم: حتما دایی اینا اومدن.
آخه مامان از زن دایی مونا که آدم فضولی بود خوشش نمی اومد.
نیلوفر نچی کرد. گفتم: خاله اینا؟
_ نه…
_ مامان بزرگ اینا؟
نیلوفر که دختر زیبا…