دانلود رمان ذهن مریض
خلاصهای از رمان : – سلام صبح بخیر…
– سلام! همراه آقای پارسا؟
– بله! بفرمایید…
– ببخشید با خودشون کار داشتم.
– خواهش می کنم! ولی تلفنشون رو تو خانه جا گذاشتند!
– آها! شرمنده…
– فقط اومد بگم کی باهاشون تماس گرفتن؟
– بگید آقای فاتحی نژاد…
– بله! ممنون.
– خدانگهدار…
قسمتی از متن رمان ذهن مریض
مامان (محیا): بهار کی بود؟
– آقای فاتحی نژاد فکر کنم از دوست های بابا بود.
– آره درسته! حالا چه کار داشت؟
– هیچی با خودش کار داشت آها راستی مامان امروز باید برم شرکت مشتری دارم.
– باشه دخترم مراقب خودت باش.
بدو بدو رفتم بالا…
برخلاف همیشه بی اهمیت به اینکه چی می پوشم فورا حاضر شدم و زنگ زدم آژانس…
امروز پنجشنبه بود و شلوغ منم اصلا حوصله رانندگی نداشتم.
بعد یک خداحافظی سرسری با مامان سوار آژانس شدم و به سرعت نور رسیدیم به شرکت…
منشی: سلام خانم پارسا…
– سلام پدرم کجاست؟
– پدرتون تو اتاقشون منتظرتون هستن.
– پدرم؟ پس مشتری ها چی؟
– خانم من در جریان نیستم.
– بله متوجه شدم.
درب اتاق پدرم را زدم.
– سلام بابا جان (بهنام)
– سلام دختر جان چند بار بگم اینجا محل کار هست نه خانه؟
-آها ببخشید آقای پارسا!! بابا مگه امروز مشتری نداشتیم؟ راستی بابا بیا گوشیت یک آقایی به اسم فاتحی نژاد باهاتون تماس گرفتن.
– بهار جان بشین باهات کار دارم.
– بگو بابا داری نگرانم می کنی.
– آقای همایون فاتحی نژاد به همراه چند نفر دیگر که همشون از دوستای من هستن یک شرکت ساختمان سازی تو خوزستان راه انداختن که تو مدیریتش موفق نبودن، همایون وقتی فهمید تو درس مدیریت خواندی از من خواست تا بری کمکشون کنی منم قبول کردم.
– قبول کردی؟
– بهار حالا تو…