خلاصه رمان : داستان رمان حوالی سه شخصیت می چرخد.
گلی که بدون اینکه ازدواج کند و کاملا ناخواسته مادر می شود.
بزرگمهر که به زن خودش علاقه دارد اما اکنون بچه ای در بطن زنی دیگر دارد.
وحید که برای اولین بار عاشق دختری می شود که پس از مدتی متوجه می شود آن دختر از مرد دیگری باردار است.
این سه نفر در تردیدهاشون دست و پا می زنند.
ماندن در این رابطه یا کنار کشیدن…
وقتی شخصیت ها سردرگم هستند، رازی برملا می شود که زندگی آن ها را تحت تاثیر قرار می دهد.
رابطه این سه نفر با یکدیگر و تصمیماتی که برای آینده خودشان می گیرند داستان را می سازند…
بخشی از متن رمان راز یک سناریو
چرا اینجوری شد؟
چرا آخر راهم ختم شد به اینجا؟
چه فردی رو باید مقصر بدونم؟
خودم؟ دیگران؟ داداش که با دو کلمه حرف رفت پی زندگی خودش و تنهام گذاشت؟
اون که با گفتن یک کلمه، معجزه، منو به اینجا کشوند؟ شاید اگه یه کم انصاف داشته باشم این وسط، داداش از همه بی تقصیرتر بود.
اون گفت راهی که داری میری به هیچ جا نمی رسه، هیچ جا… حتی آخرش بن بست هم نیست، که اگه بن بست باشه می دونی حداقل به یک جایی رسیدی و دیگه باید وایستی یا درجا بزنی یا سرت بره تو شکمت و برگردی…
داداش گفت راه من آخر نداره تا ته زندگیم رو به تباهی می کشه و من تا آخر عمرم سرگردونم…
ولی من برای اولین بار جوابش رو دادم، گفتم تصمیم رو گرفتم و تا آخرش میرم.
حالا من اینجام و…