خلاصه داستان: به نام جهان دار عالم
خسته بودم…
از این دنیای پر قید و بند و پر فاصله…
از این روزهای تکراری و بی خاطره…
بی عشق بودم…
منزجر از این روزهای بی زنانگی و احساسات خاموش…
قسمتی از رمان رژ لب قرمز
صدای درب آپارتمان از جا پراندم.
به سرعت تمام صفحه هایی که روی مانیتور کامپیوتر قدیمی ام باز کرده بودم را بستم.
حتی صفحه پی ام چت با سامان را. خوب می دانستم که مادر اصلا از چت کردن من با پسرهای غریبه با آیدی های ناشناس که معلوم نبود اهل کجا هستند و هویت درستی دارند یا نه، خوشش نمی آید.
رو به روی آینه ایستادم و دستی به سر و موهایم کشیدم.
گویی آثار چت کردن با غریبه ها در چهره ام هویدا بود و من از اینکه مادر به همین دلیل بر من خرده بگیرد و به جانم غر بزند فراری بودم.