خلاصهی رمان : به پرندگان بگو شاخه هایت را فراموش نکنند…
پاییز آخرین حرف درخت نیست!!!
قسمتی از متن رمان زرد
باران شدت گرفته بود شُرشُر میزد، انگار می خواست همه جا رو یک باره بشوید.
سر چهارراه یک کیوسک سرپوشیده قدیمی بود.
کیفم رو روی دوشم محکم کردم، دویدم سمتش و زیرش پناه گرفتم. تا خانه حدود پنجاه متری راه مانده بود.
پوشه دکمه دارم رو از توی کوله ام در آوردم که بگیرم روی سرم، هیچ وقت از باران هایی پاییزی خوشم نمی اومد.
کلا وضعیت آب و هواش مشخص نیست. پوشه رو روی سرم گرفتم و مانند قاتل های سریالی از کیوسک زدم بیرون و به سمت خانه دویدم…
نزدیکی های خانه چشمم که به کوچه خورد یک ذوقی کردم و سریع تر دویدم.
منزل مان در انتهای کوچه بود، یک درخت توت هم کنار در خانه…
از بابا شنیدم این درخت رو زمانی که با مامان ازدواج کردن روز اول شروع زندگی شون کاشتن، توت های خیلی خوشمزه ایی هم داشت.
فراد هم زمانی که فصل توت ها میشد از این درخت آویزون بود.
لنا هم یک بار می خواست مثل فراد از این درخت بره بالا که افتاد و پایش شکست.
به در خانه رسیدم، دستم رو گذاشتم روی زنگ و فقط فشار می دادم.