خلاصهای از رمان : رمان عاشقانهی زیتون داستان دختری را روایت میکند که پس از ۹ سال به کشور خود ایران برمیگردد…
او با دیدن هر گوشهای از شهر خاطرات تلخ گذشته برایش زنده میشوند تا اینکه…
قسمتی از متن رمان زیتون
هواپیما کمی خلوت شده بود.
ساعت مچیم رو نگاه کردم، ساعت به وقت تهران باید ۳ صبح میبود.
توجهم به همهمه اطرفم جلب شد، مردم عجله داشتن که پیاده شوند، به کجا چنین شتابان؟!
بلند شدم و شال دور گردنم رو روی سرم گذاشتم.
کیف دستیم رو از بالای سرم برداشتم و به سمت درب خروجی حرکت کردم.
به مهمانداران هواپیما نگاه کردم و با لبخندی از کنارشان گذشتم.
یادش به خیر بهم میگفتند که برو دنبال این کار و مهماندار هواپیما شو، منم میگفتم که علاقهای به این شغل ندارم…
کیفم رو توی دستانم جا به جا کردم…
به زبان انگلیسی گفت خوش آمدید، با سر جوابش رو دادم…
پاهایم رو از در بیرون گذاشتم.
حالت تهوع به سراغم اومد، بوی سوخت هواپیما وقتی که صبحانه نخورده بودم همیشه حالم رو دگرگون میکرد.
یادش بخیر اگر (buse) الان اینجا بود میگفت خوب غذایت رو میخوردی…
از پله ها پیاده شدم.
کمی از سرما لرز کردم، باد سرد دی ماه…
کمربند پالتوم رو محکم کردم، پایم رو به سالن ورودی گذاشتم.