دانلود رمان سایه ی هیچکس
خلاصه رمان : خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد، نخواست او به من خسته بی گمان برسد…
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت، کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد…
چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر، به راحتی کسی از راه ناگهان برسد…
رها کنی برود از دلت جدا باشد، به آنکه دوست ترش داشته، به آن برسد…
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند، خبر به دورترین نقطه جهان برسد…
گلایه ای نکنی، بغض خویش را بخوری، که هق هقِ تو مبادا به گوششان برسد…
خدا کند که نه…! نفرین نمی کنم. نکند، به او -که عاشق او بوده ام- زیان برسد…
خدا کند فقط این عشق از سرم برود، خدا کند که فقط زود آن زمان برسد…
قسمتی از متن رمان سایه ی هیچکس
از سه پله انتهای راهرو بالا رفت و بعد از نگاه کوتاهی که به اطرافش انداخت به طرف در ورودی دوید.
همین که در را باز کرد چشم هایش روی چهره ی زنی بلند قامت و سبزه رو خیره ماند.
قبل از هر چیز و برای لحظه ای کوتاه به این فکر کرد که باید سلام کند یا نامش را بپرسد…
به این فکر کرد که قبل از آن هرگز چشم هایی با این شفافیت و درخشندگی ندیده است…
_سلام عزیزم، تو باید نهال باشی.
نگاهش روی لب هایی که از دو طرف کشیده شده بودند ثابت ماند و با شگفتی سلام کرد.
_تعارف نمی کنی بیام تو؟!
کسی که توانسته بود تا پشت در آپارتمان بالا بیاید احتمالاً خیلی نمی توانست غریبه باشد.
با این حال نهال…