خلاصه داستان: درباره دختری به نام غزل که همراه خواهر کوچک تر خود زندگی سخت و حقیرانه ای را میگذراند…
او با تمام مشقت و سختی میکوشد تا مورد حمله آسیب های جامعه خود نشود…
ناخودآگاه اسیر خاندانی میشود که زندگی حقیرانه خود و خواهرش را زیر و رو میکند و قدم در سرنوشتی پیچیده میگذارد…
و درگیر مثلث عشقی میشود.
او قادر به انتخاب نیست زیرا باید از بین دو رز خوشبو یکی را انتخاب کند و در این بین اتفاقات ناگواری برایش می افتد…!
قسمتی از رمان سکوت
قدم می گذاشتم.
قدم می گذاشتم بر جاده ای سست که باعث نشانگر سست بودن اطرافیانش بود.
که بیانگر تهی بودن همه چیزش است.
هوای پر از حسرت اطرافم را بلعیدم.
باز هم بغضم در گلویم جاگیر شده بود.
با پشت دست سردم چشمهای خیس از اشکم را که بغض شکسته و هراسانم بانی اش بود را زدودم.