خلاصه رمان : روزهای خوبی را می گذرانی می خندی، شادمانه به گردش می روی خوشحالی، همه چیز داری…
اما یک شب، بعد از روزهای خوبت، معشوقه ات دیگر دوستت نخواهد داشت…
و تو چقدر به یاد من که عاشقت بودم اشک می ریزی، چقدر حسرت می خوری، و چقدر دلت برای کسی که دوستت داشته باشد تنگ می شود!
یک چیز را می دانی؟
تازه می فهمم “معشوقه” بودن از “عاشق” بودن خیلی بهتر است…
و من معشوقه ای هستم که دیگر عاشقت نیست اما واژه به واژه ی عشق را عاشقی می کند…
قسمتی از متن رمان سکوت بی پروا
سه شبه دلم رو دخیل بستم به مهربونیش، که شاید یک نگاه بندازه…
با دل شکسته اومدم که آرومم کنه…
منی رو که صدایم در نیامد، ناله نزدم، به روی خودم نیاوردم که چطور ضربه زدن به زندگی و اعتقاد و باورهای دخترانه ام!