دانلود رمان سیبل
خلاصه داستان: حسین پس از گذشت چند ماه از فرار مهرداد به همراه ساغر، هنوز ناامید نشده و به دنبال پیدا کردن راهی برای بازگرداندن ساغر است.
اما حسین نمی داند که مهرداد مدتی است دوباره به کشور بازگشته و پس از ملحق شدنِ دوبارهاش به باند، کار خلاف را از سر گرفته است…
قسمتی از رمان سیبل
ﺣﺴﯿﻦ دﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ را ﻣﺸﺖ ﮐﺮده و ﺑﺎ ﻧﺎﺧﻨﺶ ﭘﻮﺳﺖ ﮐﻨﺎر اﻧﮕﺸﺖ ﺷﺼﺘﺶ را ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
از اﯾﻦ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ دور ﻫﻤﯽ و ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺳﺎده ﺣﺮﺻﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد.
-ﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎن ﺳﺎﮐﺘﯽ ﮐﺎرو ﺑﺎر ﭼﻄﻮره؟
ﺑﺎ ﺻﺪای ﭘﺪر زﺣﻞ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ و دﺳﺖ از ﺳﺮ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﯿﭽﺎره اش ﺑﺮداﺷﺖ.
ﻟﺒﺨﻨﺪی روی ﺻﻮرت ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ اش ﻧﺸﺎﻧﺪ و ﮐﻮﺗﺎه ﺟﻮاب داد:
-ﺷﮑﺮ خدا ﺧﻮﺑﻪ.
-ﺧﺪا ﺧﯿﺮﺗﻮن ﺑﺪه ﮐﻪ اﮔﻪ اﻣﺜﺎل ﺷﻤﺎ ﻧﺒﺎﺷﻦ ﻧﻤﯿ ﺸﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮد.
-ﺗﺮﻓﯿﻊ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ ﻫﻨﻮز؟
-ﻓﻌﻠﺎ ﺧﯿﺮ.
ﻣﺎدرش ﮐﻪ از ﺗﻌﺮﯾﻔﺎت آﻗﺎی ﺑﻬﻤﻨﯽ ﺑﻪ وﺟﺪ آﻣﺪه ﺑﻮد ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎن ﮔﻔﺖ:
-می گیره به امید خدا… ﭘﺴﺮم ﻋﺮﺿﻪ ﺷﻮ داره.
-ﺑﻠﻪ ﺣﺘﻤﺎ همین طوره از وﺟﻨﺎﺗﺸﻮن ﭘﯿﺪاﺳﺖ.
ﺣﺴﯿﻦ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ آن ﻟﺤﻈﻪ ﺳﻌﯽ ﮐﺮده ﺑﻮد ﺣﺘﯽ ﻧﯿﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ زﺣﻞ ﻧﯿﺎﻧﺪازد، از ﮔﻮﺷﻪ ی ﭼﺸﻢ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮد ﮐﻪ ﮐﻨﺎر ﺳﻮﻧﯿﺎ و ﻏﺰل ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد.
در دﻟﺶ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ او ﻧﺪاﺷﺖ.
ﭼﻄﻮر ﻣﺎدر و ﻋﻤﻪ اش ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ و دﯾﺪ و ﺑﺎزدﯾﺪ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ دﻟﺶ را ﺑﻪ دﺳﺖ ﺑﯿﺎورد.
ﭼﺸﻤﺎن زﺣﻞ ﻧﮕﺎﻫﺶ را ﺷﮑﺎر ﮐﺮد و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﻮی ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻧﺶ ﺟﺎ ﺧﻮش ﮐﺮد…