خلاصه رمان : داستان این رمان درباره ی دختری جسور است که بی محابا سخن می گوید.
او به هیچ وجه با ازدواج کردن کنار نمی آید…
اما ناخواسته با شخصی آشنا می شود، این آشنایی مسیر زندگی اش را تغییر می دهد…
قسمتی از متن رمان شراکت اجباری
_چه خبرته؟
بزار من هم حرف بزنم.
در حالی که سعی در منظم کردن نفس هاش داشت گفت:
خب من حرف هام تموم شد، حالا می خوای جواب من رو بدی؟!
عین مادربزرگ ها پشت سر هم حرف می زنی…
_ماشالله که کم نمیاری…
_نترس من کم نمیارم اگر هم آوردم از تو قرض می گیرم، حالا میای یا نه؟
دو دل بودم و با استرس پاهام رو تکان می دادم.
_نمی دونم رونیک، من حرفی ندارم فقط…
_آهان گرفتم، باید از اون پیرمرد غرغرو اجازه بگیری.