خلاصه رمان : با آمدنت فصل جدیدی را در زندگی ام به وجود آوردی و با رفتنت تمام فصل های زندگی ام را به فصل خزان تبدیل کردی.
چشمان تو سرانجام روزهای خوش زندگی ام بود.
لبخند تو آرزوی هر شبم قبل از خواب بود.
امواج زندگیم پرتلاطم و ناآرام بود و با چشمان و دست های گرم تو آرام گرفت.
کاش همیشه بودی تا زندگی به من لبخند می زد.
من محتاجم، محتاج دستان گرم تو، محتاج لبخند تو، محتاج زندگی آرامی که تو هرروز صبح در آن به من لبخند بزنی…
داستان زندگی دختری به اسم نگین، نگین دختری با سن کم ولی با این وجود سختی های زیادی می کشد تا به آرامش می رسد و خوشبخت می شود…
قسمتی از متن رمان شهراد
_چی می گفتی با خودت وروجک؟
_هیچی دایی…
_صد دفعه گفتم وقتی می خوای صدا بزنی آروم صدا بزن…