خلاصه رمان : نسیم ملایمی که می وزید، پرده توری جلوی پنجره را تکان می داد.
ستاره عکس های آلبوم را با شوق فراوان تماشا می کرد و به مرور خاطراتش می پرداخت.
سرانجام آلبوم را بست و میان بقیه وسایلش، در چمدان قرار داد.
داشت بقیه لباس ها را جمع می کرد که ضربه ای به در خورد. بدون آنکه نگاهش به آن سو باز گردد…
قسمتی از متن رمان عروس دریا
گفت:
_بیا تو!
سپیده بود. سرش را از در داخل کرد و پرسید:
_می تونم بیام تو؟
به طرف او بازگشت و با زدن لبخندی، موافقتش را اعلام داشت.
سپیده وارد اتاق شد و پرسید:
_هنوز چمدون هات رو نبستی؟
نگاهی به او کرد و گفت:
_می بینی که.
کنار او نشست و با نگاهی به صورتش، غم زده گفت:
_با رفتن تو، من خیلی تنها می شم. می گی بعد از رفتن تو… چیکار کنم؟