خلاصه داستان: این رمان در مورد دختر فرانسوی بنام ماریاست.
ماریا به خاطر شغل پدرش که پلیس هستش مورد تهدید گروهی از مافیا قرار می گیره.
او مجبور میشه با امیرعلی که یک پلیس متعصب ایرانی هست ازدواج کنه و با امیرعلی به ایران میاد.
تفاوت فرهنگی و عقیدتی این دو شخص ماجراهایی به وجود میاره که خوندنش خالی از لطف نیست…
قسمتی از رمان فاز تنهایی
ماریا… ماریا… ماریااااااا
با کلافگی پتو رو از سرش کنار زد فقط یک نفر جرات می کرد بدون اجازه به اتاق او بیاد.
ماریا: تو… هیچ وقت… آدم… نمیشی.
بهار سر خوشان خندید و گفت: مگه فرشته ها هم آدم میشن از کی تا حالا؟
ماریا: چی میخوای؟
بهار: پاشو ببینم ناسلامتی فردا داری میری ایران اون موقع راحت گرفتی خوابیدی.
پاشو لباساتو آوردم.