خلاصه رمان : هیلدا به خاطر بی پولی پدرش مجبور می شود تن به ازدواج با مرد پنجاه ساله ای به نام احسان بدهد.
احسان که دارای دو فرزند است و از همسرش طلاق گرفته است.
احسان در ازای ازدواج با هیلدا، پول بسیار زیادی به پدر هیلدا می دهد.
هیلدا به عمارت احسان پا می گزارد و با احسان و فرزندانش زندگی میکند.
اما قضیه به همینجا ختم نمی شود و در این میان اتفاقاتی می افتد، سوشا پسر احسان، به هیلدا علاقه مند می شود و این شروع ماجرای جالبی از زندگی این دو نفر هست…
قسمتی از متن رمان فقط فریاد نزن
بافتن موهام که تموم شد، از روی صندلی چرخ دار مقابل آینه، بلند شدم، و با لبخندی مصنوعی و ساختگی، رو به شیدا گفتم:
«مرسی شیدا جان، امیدوارم که جبران کنم. به خدا دیگه روم نمی شه تو چشم هات نگاه کنم!»