خلاصه داستان: دختری سرخورده و تنها، دختری از جنس سادگی…
او در مسیری قرار می گیرد که هر دو سر آن باخت است.
رفتن و نرفتن هر دو یک حکم را برایش رقم خواهد زد؟
دختری برای پرداخت بدهی اش به مردی برای قتل آموزش می بینه تا انتقام مردی رو بگیره که در حقیقت…
قسمتی از رمان قاتل تاریکی
دیگه جونی توی پاهام نمونده بود.
وسط یک نخلستان در جنوب بودیم و هوا به شدت گرم بود.
اگر می گرفتنمون کارمون تموم بود!
یا کشته می شدیم یا باید تا آخر عمرمون آب خنک می خوردیم.
نگاهی به اطرافم انداختم.
سحر پشت سرم و لیلا جلوم در حال حرکت بودند حدودا پانزده تا دختر دیگه هم با ما بودند.
و هفت یا هشت تا محافظ که صورت هاشون رو با پارچه پوشونده بودند.