خلاصه داستان: هونیا زنی که انگشت اتهام برادر شوهر تازه از سفر برگشته اش به طرف اوست و منتظر توضیحی برای تمام اتفاقاتی که…
قسمتی از رمان قشاع
امیرعباس مثل برادر شوهرم جلوم نایستاده بود مثل یه بازجو بود.
چرا همه تموم مسئولیتو همّ و غم منو سپردن دست این؟!
چرا جز امیرعباس هیچ کس دور و برم نیست؟!
انگار این یه امر عادیه که داره منو میپاد!! بدجوری معذبم.
تنم عین بید از درون می لرزید ولی محکمی خودم رو حفظ کرده بودم، من هونیام نمی شکنم…
با اون صدای بم و پرطنینش که وقتی حرف می زد توی دل آدم می لرزید از قدرت صداش گفت:
امیرعباس_منتظرم. تعریف کن.
«پرسش گرا نگاهش کردم، عصبی ولی با صدای آروم گفت» بعد از چند سال از کانادا اومدم یه برادرم به قتل رسیده یه برادرم هم تو تصادف مرده.