خلاصه داستان: سروان سعید صفورا در تلاش برای یافتن رئیس باندی است که پس از، از هم پاشیدنش دوباره فعالیت خود را آغاز کرده و هم زمان به دنبال انتقام است انتقام از افرادی که…
قسمتی از رمان قلب های بی تپش
*بی خوابی های شبانه*
صدای زنگ بی امان تلفن کلافه ام کرده بود.
روی تخت سرم را زیر بالش فرو بردم.
مثل همیشه خیلی دیر به خواب رفته بودم و هیچ دلم نمی خواست چشمانم را باز کنم و از رخوت دل انگیز صبح گاهی بیرون بی آیم.
همه ی بدنم بی حس بود و نا نداشتم برخیزم اما آهنگ تند و تیز تلفن مجال نمی داد و پی در پی رشته ی ظریف چرت نازم را از هم می درید.
بالش را بیشتر به گوشم فشردم. سعی کردم بی اعتنا باشم.