خلاصه رمان : اواخر شهریور ماه بود و نشانه های فصل پاییز بر روی درختان خودنمایی می کرد.
نسیم پاییزی آرامی می وزید که احساسات نیاز را به درد می آورد.
برای او نسیم پاییزی همیشه بوی دوری و تنهایی می داد.
هر چقدر سعی می کرد در دقایق آخر چهره ای شاد و متبسم داشته باشد، موفق نمی شد.
امید در کنارش بود و انگار قصد جدا شدن از او را نداشت…
قسمتی از متن رمان مردان غریب من
صدای تشویق، فریاد و سوت زدن بچه ها سالن ورزشی بزرگ را به لرزه در آورده بود.
جوان ها تیم دانشگاه خود را تشویق می کردند تا بر تیم مقابل که از شهر دیگری آمده بود پیروز شود.
مسابقه بسکتبالی که بین دو تیم از دو شهر و دانشگاه متفاوت انجام می شد.