خلاصه رمان : داستان این رمان حول محور زندگی مردی می چرخد.
این مرد، می خواهد در روزهای پایانی عمر خود، چند ورق کاغذ را حیف گفتار خود کند، از بدو تولد، تا واپسین لحظات عمر…
قسمتی از متن رمان مرد گاریچی
پلکهایم روی یکدیگر مینشینند، چشمانم را بستهام.
نفس عمیقی میکشم، بسیار عمیق و آرام بازدمم را بیرون میفرستم.
احساس میکنم آمادهام که هرچه خوردهام را یک جا بالا بیاورم، ولی یک بار دیگر این عمل را تکرار میکنم…
دمی عمیق، آنقدر که هوای اطرافم تمام شود، آنقدر که ذره ذره وجودم از این تنفس پاک، استفاده کند و در آخر، بازدمی آرام.
پلکهایم را با دردِ چشم راستم باز میکنم، احساس خواب آلودگی میکنم و نمیتوانم پلکهایم را باز نگه دارم، در حدی که بتوانم دکتر سفیدپوش روبهرویم را ببینم.