خلاصهی رمان : داستان رمان دربارهی سه دختر می باشد، سه دختر که بسیار باهم صمیمی بودند، اما…
یکی از این دخترها یک غم بزرگ داشت.
او همهی اعضای خانواده اش را در یک حادثهی مشکوک از دست داد، ولی…
دختر داستان ما یک دختر معمولی نبود و به راحتی از پا نمی افتاد.
یک دختر شوخ و خندان بود که خیلی ها از دستش آسایش نداشتند…
قسمتی از متن رمان ملورین
با سرو صدایی که از طبقهی پایین می اومد از خواب پریدم.
غرغر کنان از تخت پایین پریدم.
صدای آبدیس و آرمیس بود.
با خودم غرزدم: آه… دیوونه کردن منو. نمیذارن آدم بخوابه…
رفتم جلوی آینه و به قیافهی آشفته ام خیره شدم.
پیراهن بلندم که تا روی پاهام بود و عکس یک گربه با چشم های آبی روش بود. یک طرفش بالا رفته بود و شونهی چپم از یقه ی لباسم پیدا بود.
موهام پریشون دورم ریخته بود. و آبی چشم هام خمار شده بود.
حوصلهی هیچ کاری رو نداشتم.
دمپایی رو فرشی های خرگوشیم رو پوشیدم.
پاهام رو تکون دادم گوش های خرگوش های روی دمپایی هام تکان خوردن و من عاشقشون بودم…
به سمت سرویس اتاقم رفتم و صورتم رو شستم.