خلاصه داستان: سرنوشت همان جمع و تفریق خاطرات است، همان لحظههایی که دلمان میخواهد کمش کنیم و یا شاید هم ضرب که زیاد شود و ماندگار بماند.
این هم یک سرنوشت است.
درست از جایی که خاطره فکر میکند در اوج خوشبختیست و حقیقت زندگی به رویش لبخند زده، تلخیها شروع به رشد میکنند و ریشهاش همهی زندگیاش را در هم میتند.
اما صبر، عشق میرویاند و لبخند.
قسمتی از رمان من تکرار نمی شوم
حال و احوال این روزهاش چیزی شبیهِ داغون گفتنش بود.
نِی نِی چشمهای پردغدغهش رو به نمایش گذاشته بود، درحالیکه دل من براش غریبهتر از غریبه شده بود.
پردهی حریر سفید رو انداختم و لبخندم روی صورتم نقاشی شد، شاید لبخندم اخمش رو خنثی میکرد.
نذاشتم صدای چرخش کلید توی در، به گوشم برسه و زودتر از اون دستگیره رو کشیدم.
-سلام آقا، خسته نباشی.
گرهی لای ابروهاش رو محکمتر کرد و گفت:
-سلام.