خلاصهی رمان : داستان رمان درباره دختری به نام رویا است!
رویا در یکی از محله های پایین شهر همراه با مادرش زندگی می کند.
پدر رویا از دنیا رفته است و رویا تلاش می کند که چرخه زندگی را به دست خودش بگیرد.
او به دنبال یک کار مناسب می گردد اما با پیدا شدن کار، سختی های زندگی اش شروع می شود…
بخشی از متن رمان میرغضب مهربون
خودم رو از پله های خانه آویزون کرده بودم و بلند بلند آواز می خواندم…
آی، هاهاهایییی!!!
بابا: رویا بیا پایین می افتی دختر، اینقدر به این چوب ها آویزون نشو می افتی یه چیزیت میشه ها…
_آخه بابا چرا تو ذوقم می زنی؟!
بابا با خنده گفت: از قدیم گفتن یکی یک دونه خلو دیوونه واقعا راست گفتن!
از پله ها سور خوردم و خودم رو رسوندم به بابا…
_من خول و دیوونه نیستم!
مامان: رامین چیکار داری دخترم رو؟
باز باعث شدی حنجره طلاییش رو به کار بندازه!
_ای وای مامان؟؟؟ واقعا که، اصلا من تو این خانه مظلوم واقع شدم.
بلند شدم و رفتم توی حیاط بزرگمون و نشستم روی تاب سفید رنگم, عاشق تاب بازی بودم.