خلاصه داستان: می گویند مرا آفریدند از استخوان دنده چپ مردی به نام آدم.
حوایم نامیدند یعنی زندگی، تا در کنار آدم یعنی انسان همراه و هصدا باشم.
می گویند میوه سیب را من خوردم، شاید هم گندم را و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم می نمایند.
بعد از خوردن گندم و یا شاید سیب، چشمان شان باز گردید مرا دیدند.
مرا در برگ ها پیچیدند مرا پیچیدند در برگ ها، تا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنند.
نسل انسان زاده من است.
من… حوا… فریب خورده شیطان.
قسمتی از رمان نجوای شیطان
قطره های آب سرگردون روی پوست تنم سر می خوردن و به سمت پایین می رفتن.
چشمام بسته بود. سردم شده بود اما داشتم بازم مثل همیشه لجاجت می کردم.
نمیخواستم چشمامو باز کنم. باید این سر درد لعنتی رو یه جوری آرومش می کردم.