مقدمه رمان: من محکومم به نماندن… به رها کردنت… رفتن همیشه از نامردی نشأت نمی گیرد!
اگر رفتم، اگر نخواستم باشم، فقط یک دلیل داشت…
اینکه باشی و بمانی… اینکه بدانم هستی و در یک نقطه ای از این شهر بزرگ نفس می کشی…
رفتنم را به بی لیاقتی تفسیر نکن! برای حفظ کردنت ناچار به بریدن شدم…
سخت شدم تا دل کندن از من برایت راحت تر شود…
اینبار نفرت باعث جدایی من از تو نیست، شاید عجیب باشد ولی من و تو به جرم عاشقی تقاص پس می دهیم و من به گناه دوست داشتنت باید رهایت کنم…
بعضی وقت ها عاشق بودن سبب جدایی است!
و در این میان باید “نغمه” ای باشد تا مانع امضای حکم جدایی مان شود…
نغمه ای از جنس دوست داشتن، با صدای عشق، شاید، “نغمه ی عاشقی”…