خلاصه داستان: نترس حوا… سیب را با عشق گاز بزن… آدم بی عشق… لیاقت بهشت را ندارد…
نفس: روی تخت دراز کشیدم و تک تک خاطرات دارد یادم می آید، مانند یک فیلم…
حتی نمی تونم پلک بر هم بزنم…
چقدر زندگی می تواند غافلگیر کننده باشد…
درست لحظه ای که فکر می کنی همه چیز بر وفق مرادت است، روزگار با بازی های جدیدی یه سراغت می آید.
درست همین دیروز بود که مریم رو جلوی در دانشگاه دیدم و…
قسمتی از رمان نفس عشق
مریم: نفس، یک دقیقه وایسا باهات کار دارم.
نفس: بله، بفرما منتظرم…
مریم: میای امروز بریم خرید؟
نفس: مریم ما که دو روز پیش خرید بودیم، باز چی میخای بگیری؟
مریم: نفس اذیت نکن دیگه، خب عروسی پسرعمومه باید لباس بگیرم، دیشب مامانم بهم گفت. حالا بیا بریم نه نیار.