خلاصه رمان : مبینا دختری مهربان و خوش قلب، در حوالی پیچ و خم زندگیاش ناگهان خود را در درهی عمیقی از روزگار می بیند.
او باید با مرگ دستو پنجه نرم کند و تنها یک راه برای فرار از این مهلکه برایش باقی مانده است…
قسمتی از داستان رمان هدیه اجباری
باز هم همون درد شدیدی که هرشب سراغم میاومد، از خواب بیخوابم کرد.
از روی تخت پایین اومدم و دستم رو بر روی شکمم فشار دادم.
از درد چشمهام رو به هم فشار دادم و لبم رو به دندان گرفتم.
بدون حرف و سروصدا از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخانه رفتم.
در اولین کابینت رو باز کردم و با درد زیادی که درون شکمم احساس میکردم، جعبهی قرصها رو بیرون آوردم.
یک دفعه زیر شکمم تیر کشید.
روی شکمم خم شدم.
جعبه قرصها از دستم روی سرامیکهای کف آشپزخانه افتاد و صدای بدی پیچید.
مامان هراسان و با چشمهای خوابآلود به سمتم اومد.
– چی شده مبینا؟
– هیچی. ببخشید بیدارت کردم! جعبهی قرصها از دستم افتاد.