خلاصه داستان: برگ های تقویم می روند جلو و هنوز بهار قلبم فرا نرسیده.
از وقتی این گونه شده ثانیه ها، دقیقه ها و ساعت ها باز ایستاده اند.
روزها، هفته ها، ماه و سال بی معنی شده اند.
انگار زمان از حرکت ایستاده و من مانده ام با تقویمی پر از روزهای تکراری و تنهایی همیشگی و ساعتی شکسته مرگ خاطره هایم را شاهدم…
قسمتی از رمان همیشه تنها
از دیشب تا صبح از توی اتاقم بیرون نیامدم.
مادرم در را باز کرد و گفت:
- مونا، پاشو دیگه، ساعت ده شد.
محزون و دل شکسته گفتم:
- خواب نیستم مامان.
آمد و کنارم نشست. دستی به موهایم کشید و گفت:
- مونا باور کن من نمی خواستم این طوری بشه.
از جا بلند شدم و توی رخت خوابم نشستم، عروسکم را در دست گرفتم و با ناراحتی گفتم: