خلاصه رمان : داستان رمان درباره دختری مهربان به نام سمانه است.
او در عرصه های فرهنگی و اجتماعی دانشگاه فعالیت می کند که به دلیل رابطه فامیلی با یکی از مردهای خانواده، هدف انتقام یک گروه خلافکار می شود.
این موضوع سبب می شود که در انتخابات، اتفاقی دور از انتظار برایش اتفاق بی افتد…
قسمتی از متن رمان پلاک پنهان
– سمانه بدو دیگه…
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغری رفت:
– صغری یکم صبر کن، می بینی که دارم وسایلم رو جمع می کنم…
– به جان خودم گرسنمه، بریم دیگه، تا برسیم خانه عزیز طول می کشه…
سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت:
– بیا بریم…
هر دو از دانشگاه خارج شدند، امروز همه در خانه عزیز برای شام دعوت شده بودند.
دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند.
سمانه نگاهی به دخترخاله اش که به بیرون نگاه می کرد انداخت، او را به اندازه خواهر نداشته اش دوست داشت.
همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد.
– میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟