خلاصه داستان: میگمـ پلیس بازے ولے توباورنڪنـــ…
عاخه من پلیســـ واونــ…
من راهـ راستـــ واونـــ…
خلاصه بعد کلی دنگ و فنگ خانوم آنجلینا جولی رو حاضر میکنمـ و به سمت اداره حرکت میکنیمـ…
تینوـ سایدا منم ببر…
نگاه خنده داری بهش میکنمـ: همینم مونده بچه باخودم ببرمـ…
اخمی میکنهـ: خوبه من ازت بزرگترما اینقدر پرو بازی در میاری!
انگشتمو به سرم میزنم: بزرگی به عقل نه به سن… که تو از عقل محرومی!
قسمتی از رمان پلیس بازی به شرط عاشقی
پارتـ یکــــ
دست کشای چرم میشکیمو برمیدارمـ: بابا بزار من برمـ…
بابا نگاهی بهم میندازهـ: ببین سایدا میگم نهـ یعنی نهـ…
پوفی میکنمـ بابا همیشه لج باز و یه دنده بود…
من ـ بــابــا!!
کلافه پشت سرش تند قدم برمیدارمـ: بابا قول میدمـ مراقب خودم باشمـ…