دانلود رمان پیر شدیم ولی بزرگ نه
خلاصه داستان: این داستان، حکایت انسانهایی است که در این دنیا رشد می کنند، بزرگ میشوند، قامت بلند می کنند.
از کودکی چند ماهه می شوند مردی ۵۰ ساله که ریش سفید کرده و پیراهن به پیراهن پاره کرده است.
اما آنها خیلی چیز ها را نمی دادند…
آنها نمی دانند که ”بخشیدن” وظیفه نیست.
بلکه لطفیست که هرکسی لیاقتش را ندارد!
آنها نمی دانند که زمان مرحمی بر روی زخم ها نیست.
بلکه سرپوشی برای پنهان کردن دردها از نگاه های درنده و کنجکاو مردم است!
آنها نمی دانند چه درد بدیست که تمام دارو ندارت را بدهی پای چیزی که دراین دنیا طاقت و دوامی ندارد!
آنها نمی دانند که مرگ لزوما در قبر گذاشتن آدم ها نیست.
بلکه می توان آدمها را به راحتی یک حرف، یک عکس، یک گذشته ی دور، یک تکرار مکرر از خاطراتی که آدمها دوستش دارند ولی همیشه در حسرت و سوختن لحظه ای تکرار آن هستند، در خود کشت و به نابودی محض کشاند، بدون آنکه در گور گذاشته شوند!
آنها خیلی چیز ها را تا لحظه ای که به تله ای از خاک سپرده شوند نخواهند دانست.
این آدم ها پیر و فرتوت می شوند، به گور می روند، ولی تفکراتشان رشد نمی کند و بزرگ نمی شود!
در این میان دختری خسته از مشکلات پیچ وا پیچ زندگی، با ذهنی خسته و تنی درمانده می آید!
دختری که خودش را، عشقش را، زندگی اش را، دلش را، روحش را، جسمش را، قشنگترین خاطرات تمام عمرش را و…
دخترانگیش را پای چیزی…