خلاصهای از رمان : داستان این رمان دربارهی دختری به نام کانی می باشد.
دختری که بسیار مهربان و خوش قلب است.
او به اجبار و به عنوان خونبس با اربابی جوان و سنگدل ازدواج می کند.
اربابی که از همهی زنها متنفر است و با هیچ زنی تفاهم ندارد…
قسمتی از متن رمان کانی
چه روز خوبی، امروز جمعه هست و می تونم هر کاری که دوست دارم انجام بدم.
روزهای جمعه به من و مانی اجازه دادن تا کارهای شخصیه خودمون رو انجام بدیم و خوش باشیم.
ما یک خانواده چهار نفره خوشبخت هستیم.
من اسمم کانی هست، ۲۱ سالمه و از مانی کوچکتر هستم.
مانی ۲۴ سالشه و بچه اول خانوده هست.
بابا رضا هم که خیلی دوستش دارم ۴۵ سالشه و مامان گلی ۴۳ سالش هست.
مامانم رو از کودکی به نام بابام زدن، آخه دخترعمو و پسرعمو هستن.
وقتی هم بزرگ شدن به هم علاقهمند شدن و با عشق ازدواج کردن.
خانه ما دو طبقه هست.
یک حیاط بزرگ داره با یک حوض وسط حیاط با درخت های میوه…
یک طویله هم گوشهی حیاط سمت چپ قرار داره که اسب هامون رو اونجا نگه می داریم.
اسم اسب من سیاهه، واقعا هم سیاهه، اسب مانی اسمش خال خالیه که قهوه ای هست با لکه های سفید و اسب بابا هم اسم نداره…