خلاصه داستان: همه چیز از یک دعوای خانوادگی شروع شد.
دعوایی که باعث شد پارسای کوه درد، هفت سال از خانواده و کشورش دور باشد.
طی آن هفت سال، خیلی چیزها عوض شدند.
پارسا بزرگ شد، مرد شد.
یک فرد دنیا دیده شد…
و آیا، علاوه بر همه ی این ها، عوضی هم شد؟! باید در رمان خواند…
قسمتی از رمان کوه درد
دﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎی ﻗﻬﻮه ای رﻧﮕﺶ ﮐﺸﯿﺪ.
ﺻﺪای زﻧﮓ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﭘﻮﻓﯽ ﻋﺼﺒﯽ ﮐﺸﯿﺪ.
دﯾﮕﺮ اﻋﻀﺎی آن ﺧﺎﻧﻮاده داﺷﺘﻨﺪ روی اﻋﺼﺎﺑﺶ رژه ﻣﯽ رﻓﺘﻨﺪ.
ﺳﻌﯽ ﮐﺮد ﺧﻮدش را ﺑﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﯽ ﺑﺰﻧﺪ.
ﭼﺸﻤﺶ را ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺑﺶ دوﺧﺖ، ﺗﻠﻔﻦ ﺑﻌﺪ از ﺑﻮق ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ روی ﭘﯿﻐﺎم ﮔﯿﺮ رﻓﺖ و ﺻﺪای آرام ﻋﻤﻪ اش در ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ…
ﺑﺎز ﻫﻢ ﻫﻤﺎن ﺣﺮف ﻫﺎی ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ!
ﺧﻮاﻫﺶ ﻫﺎ و ﺗﻤﻨﺎﻫﺎ ﺑﺮای ﺑﺎزﮔﺸﺖ، دﯾﮕﺮ ﺑﺮاﯾﺶ ﻋﺎدی ﺷﺪه ﺑﻮد…