رمان نجواهای گرگ و میش از آزاده مظفری
شب چادر مخمل سیاهش را بر سر شهر کشیده بود و مهتاب پر فروغ کنج آن سنجاق شده بود. انگار مشتی پولک نقرهای و براق را بدون نظم و ترتیب به سینۀ آن مخمل سیاه پاشیده بودند و تابلویی بیبدیل و مسحور کننده را پدید آورده بودند.
افسون در حالیکه دستانش را از آرنج خم و زیر سرش جمع میکرد، خیره به آسمان شب لب زد:
-میگم شهرزاد توی این فصل و اردیبهشت فقط از روی پشت بوم شما میشه ستارهها رو این طوری انقدر از نزدیک دید، نمیدونی چه کِیفی میکنم وقتی شبها زیر این پشهبند و این لحاف سنگین میخوابم! کاش پشت بوم خونۀ ما هم مثل مال شما اینقدر بالا بود، اون وقت هر شب میتونستم ستارهها رو از نزدیک ببینم.
شهرزاد همانطور که در بین ستارهها به دنبال ستارۀ خودش میگشت، زیر لب زمزمه کرد:
-خب هر شب بیا اینجا بخواب! ما که تمام اردیبهشت این بالا میخوابیم، خاله زیور و مامانم هم که مشکلی با این قضیه ندارن، خودت نمیای!
-نمیام چون روم نمیشه، وگرنه مرض که ندارم این جا رو ول کنم و بچسبم به اون اتاق فسقلی!