پارسی رمان
پارسی رمان یک بستر بدون محدودیت برای شما خوانندگان عزیز محترم امیدوارم از همراهی ما لذت ببرید…
رمان نجواهای گرگ و میش از آزاده مظفری

رمان نجواهای گرگ و میش از آزاده مظفری

خلاصهٔ داستان:

 

من شهرزادم!

نویسنده‌ای مشهور و معروف که در اواسط دههٔ سوم عمر، تصمیم گرفت داستان زندگی‌اش را بنویسد.

ده‌ها قصهٔ در مورد زندگی آدم‌ها نوشته‌ بودم… داستان‌هایی حقیقی و پر رمز و راز!

اما حالا که نوبت به نوشتن داستان زندگی خودم رسیده، عاجز و درمانده شده‌ام.ذهنم یخ بسته و کلمات را گم کرده‌ام.دیگر مانند گذشته، قلم لابه‌لای انگشتانم نمی‌رقصد و کلمات جادویی را روی کاغذ نمی‌نشاند.

 

چه باید بنویسم و از کجا باید شروع کنم؟!

از دوران کودکی و رفیق بچگی‌هایم افسون؟!

یا از نوجوانی و قصهٔ دلداگی‌ام به برادرش، سهراب؟!

شاید هم بهتر باشد که از جوانی و ازدواج اجباری‌ام شروع کنم!

همه چیز از آن شب منفور شروع شد… یک شب بهاری و بارانی… یک شب شوم و یک رفاقت دیرینه که بوی خیانت می‌داد!

 

شبی که به یکباره و بی‌دلیل پلک‌هایم سنگین و خواب‌آلود شده بودند.با حالی شبیه به اغماء، بی‌هوش و بی‌حواس به داخل تخت خزیده بودم و نیمه هوشیار و بی‌اختیار تن به خواستهٔ شهوانی آن مرد داده بودم… مردی که کاملاً داهیانه رفتار کرد و مرا از دنیای بکر دخترانه‌ام جدا ساخت!

 

به ناچار چشم بر روی عشق پاک و دیرینه‌ام به سهراب بستم و پا به زندگی آن مرد گذاشتم… یک دنیای جدید که تنها در ظاهر آرام و زیبا بود و از لابه‌لای تار و پودش بوی تعفن خیانت بلند می‌شد.

خیانتی که در پس پردهٔ رفاقت و اعتماد پنهان شده بود و زندگی‌ام را دستخوش تغییرات فاحشی کرد.

 

رمز و رازهای کثیف روابط بین نزدیکانم را زمانی فهمیدم که خیلی دیر شده بود… زمانی که ستارهٔ ناکامم را از دست دادم و دفترچهٔ خاطراتش را پیدا کردم… هنگامی که سهراب پس از چندین سال دوری به ایران بازگشت و غبار غفلت و خوش خیالی را از چشمانم پاک کرد… وقتی که نامهٔ مهر و موم شدهٔ افسون به دستم رسید و در کمال بهت و ناباوری آن را خواندم.

رمان نجواهای گرگ و میش

آیدی پیج اینستاگرام: azadeh_mozaffari@

لینک‌کانال تلگرام:
https://t.me/+TGuk0p1VoWIyNz

پارت یک

فصل اول

شب چادر مخمل سیاهش را بر سر شهر کشیده بود و مهتاب پر فروغ کنج آن سنجاق شده بود. انگار مشتی پولک نقره‌ای و براق را بدون نظم و ترتیب به سینۀ آن مخمل سیاه پاشیده بودند و تابلویی بی‌بدیل و مسحور کننده را پدید آورده بودند.
افسون در حالیکه دستانش را از آرنج خم و زیر سرش جمع می‌کرد، خیره به آسمان شب لب زد:
-میگم شهرزاد توی این فصل و اردیبهشت فقط از روی پشت بوم شما میشه ستاره‌ها رو این طوری انقدر از نزدیک دید، نمی‌دونی چه کِیفی می‌کنم وقتی شب‌ها زیر این پشه‌بند و این لحاف سنگین می‌خوابم! کاش پشت بوم خونۀ ما هم مثل مال شما اینقدر بالا بود، اون وقت هر شب می‌تونستم ستاره‌ها رو از نزدیک ببینم.

شهرزاد همانطور که در بین ستاره‌ها به دنبال ستارۀ خودش می‌گشت، زیر لب زمزمه کرد:
-خب هر شب بیا اینجا بخواب! ما که تمام اردیبهشت این بالا می‌خوابیم، خاله زیور و مامانم هم که مشکلی با این قضیه ندارن، خودت نمیای!
-نمیام چون روم نمیشه، وگرنه مرض که ندارم این جا رو ول کنم و بچسبم به اون اتاق فسقلی!

شهرزاد بی‌حواس و غرق در افکار خودش بی‌ربط به حرف‌های افسون “اوهومی” گفت و باعث شد که افسون با لحنی معترضانه تشر بزند:
-دارم با تو حرف می‌زنما! حواست کجاس؟ باز داری توی مغزت قصه می‌نویسی؟ خسته نشدی از این کار؟ حداقل یکی از این داستان‌های تخیلتیو بیار روی کاغذ ما هم بخونیم!

شهرزاد دست‌هایش را از بالای سر تا جایی که می‌توانست کشید و همراه با آن به بدنش کش و قوسی داد:
-نگران نباش به زودی این کار رو می‌کنم، بذار امسال کنکور بدم و از بابت دانشگاه و رشتۀ مورد علاقه‌ام خیالم راحت بشه، اون وقت میشینم پای نوشتن!

افسون در جوابش بی‌حوصله لب زد:
-تو هم که عجب حوصله‌ای داری، هی دانشگاه، دانشگاه! به نظر من که دانشگاه رفتن بیخوده، آخه آدم چرا باید چهار سال از عمرشو تلف کنه و بره دانشگاه؟ هان؟ آخرشم که هیچی به هیچی، نهایتاً یه مدرک لیسانس میذارن کف دستت و میگن برو به سلامت! تازه اون موقع بعدِ اینکه کلی پول خرج دانشگاه و دانشگاه بازی کردی، باید بیوفتی دنبال یه کار درست و درمون! خیلی خوش شانس باشی با یه لیسانس زپرتی یه شغل به درد نخور با یه حقوق به درد نخورتر بهت پیشنهاد می‌کنن و باید از صبح تا شب بری جون بکنی! من که خیال دانشگاه رفتن ندارم، همین دیپلمو بگیرم کلی شاهکار کردم! بعد دیپلم هم می‌خوام برم یه دوره‌ای، چیزی ببینم که به درد بخوره و پس فردا بتونم یه شغل نون و آب دار برای خودم دست و پا کنم!

برای شهرزاد حرف‌های افسون مسخره و عامی به نظر می‌رسیدند و اعتقادی به آنها نداشت. همانطور که لحاف را تا زیر چانه‌اش بالا می‌کشید، واگویه کرد:
-من که اصلاً به پول و این چیزها فکر نمی‌کنم، فقط برام مهمه که به آرزوم برسم! دلم می‌خواد یه نویسندۀ مشهور و معروف بشم، از اونهایی که داستاناشون رو همۀ مردم دنیا می‌خونن و به‌به و چه‌چه می‌کنن! از اونهایی که وقتی کتاباشونو دستت می‌گیری، نمی‌تونی زمین بذاری!

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_دو

افسون آهی سنگین و حسرت‌بار کشید:
-خب حقم داری دنبال پول و پَله نباشی! ماشالله حاج بابات انقدر داره و انقدر ملک و املاک به نام تو و داداشات کرده که تا آخر عمر هم کار نکین، می‌تونین توی رفاه و آرامش زندگی کنین! مامان و بابای تو مثل مامان و بابای من بی‌عرضه نبو…

شهرزاد در جا غلتی زد و وقتی رو به افسون چرخید اخمی روی پیشانی‌اش نشاند و انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت:
-هیش، آرومتر! خاله زیور یه متر اون طرف‌تر از ما خوابیده ها، می‌خوای حرفاتو بشنوه و غصه بخوره بیچاره؟ دیگه چی کار باید براتون می‌کردن که نکردن؟ اون بابای بیچاره‌ات که انقدر اضافه کاری وایستاد توی اون کارخونۀ رنگ سازی که آخرش سرطان ریه گرفت و جونشو از دست داد، بی‌انصافیه که این طوری راجع به خاله زیور و عمو علی حرف می‌زنی!

افسون بدون اینکه ملاحظۀ مادرش را که کمی آن طرف‌تر از او خوابیده بود، بکند با لحنی حق به جانب در جواب شهرزاد لب زد:
-مگه دروغ میگم؟ جفتشون بی‌عرضه‌ان دیگه! اون از بابام که به جای اینکه یه پول و پَله‌ای جمع کنه و عین حاج بابای تو یه حجره توی بازار بخره رفت توی اون کارخونۀ لعنتی و انقدر جون کند تا مرد، اونم از مامانم که هی نشست پای چرخ خیاطی و قِرقِر سوزن زد و لباس دوخت برای مردم تا چشماش به این روز افتادن! اگه عینک به چشمش نباشه دیگه هیچی رو نمی‌بینه! چقدر بهش گفتم ول کن این سوزن زدنو، دیگه هیچکی لباس نمیده به خیاط، هر کی لباس بخواد میره خوشگلشو حاضر و آماده میخره؛ گوش نکرد که نکرد! اون سهرابم که هیچی، اصلاً به فکر ما نیست، پراید قراضۀ بابا رو برمی‌داره و به هوای مسافر کشی هی توی این خیابونا می‌چرخه و میگه دارم کار می‌کنم! حالا خدا رو شکر که رفت سربازی و یه مدت از دستش راحت شدیم، وگرنه که باید خرج باشگاه و ولگردی‌های آقا رو هم می‌دادیم! دلش خوشه اونم، فکر می‌کنه نوازنده‌اس، یه گیتار گرفته دستش یا از این کلاس به اون کلاس میره یا با اون دوستای چلقوزش کنار میدون بساط دانمبول و دینبول راه می‌اندازه! اگه حاج بابای تو نبود و کمک نمی‌کرد که بابای من عقلش نمی‌رسید اون آلونک بغل خونه‌تونو بخره، اون وقت الان مجبور بودیم با چندرغاز حقوق بازنشستگی بابا و پول چهارتا آت و آشغالی که مامانم می‌دوزه، اجاره خونه هم بدیم!

نام سهراب ته دل شهرزاد را غلغلک داد و در پنهانی‌ترین جای قلبش دعا کرد که سهراب هر چه زودتر برای یک مرخصی کوتاه به خانه برگردد. از فکر اینکه یکبار دیگر در طول مسیر مدرسه راهش توسط او سد شود، دلش غنج می‌رفت و چیزی داخل سینه‌اش فرو می‌ریخت.
لبخند بی‌اختیار روی لبان شهرزاد رد انداخته بود که افسون ضربۀ ملایمی روی بازویش زد و غرولند کرد:
-خانوم هپروتی کجایی؟ ناسلامتی دارم با تو درد و دل می‌کنما! به جای اینکه یه کم دلداریم بدی، لبخند ژکوند می‌زنی برام؟

شهرزاد عمیقاً از اینکه افسون رشتۀ افکارش را پاره کرده و بی‌اجازه قدم به رویاهایش گذاشته بود، کلافه شد و در حالیکه دستانش را زیر سرش جمع میکرد، لب زد:
-ول کن این خونوادۀ بیچاره‌ات رو، ببین خودت چی کار می‌تونی بکنی! دو سه ماهه دیگه امتحان‌ها رو دادیم و دیپلممونو گرفتیم، اون موقع می‌خوای چی کار کنی؟ چه دوره‌ای، چه کلاسی می‌خوای بری که توش به قول خودت پول و پَله باشه؟ هوم؟ فقط مثل قدیما نگو می‌خوام خواننده بشم که به عقلت شک می‌کنم افسون… یه چیز درست و حسابی بگو.

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_سه

افسون خندۀ بی‌صدایی کرد و مثل شهرزاد رو به آسمان دراز کشید، همانند او دست‌هایش را زیر سرش جمع کرد و لب زد:
-وای یادته شهرزاد از بچگی عاشق خوانندگی بودم، عاشق اون استیج و لباسای عجیب غریب و مدل مو و آرایششون! یادته اون موقع که تازه واکمن اومده بود؟ من و تو ده دوازده سالمون بود، اول حاج بابا یه دونه برای تو خرید، یه واکمن قرمز با کلی نوار قصه! بعدش منم رفتم خونمون و انقدر پیش بابام گریه و زاری کردم تا یه دونه صورتیشو برام خرید، ولی من به جای قصه، نوار خارجی‌های سهراب رو یواشکی برمی‌داشتم و گوش می‌دادم!

افسون وقفه‌ای میان کلامش انداخت و همانطور که بازدمش را تقریباً با صدا بیرون می‌فرستاد، پچ زد:
-یادش بخیر چه روزهایی بود! انگار نه انگار که دیگه بچه کوچولو نبودیم، انقدر خروس زری پیرهن پری گوش می‌دادی و منو هم مجبور می‌کردی گوش بدم که شعراشو حفظ شده بودم.

مرور خاطرات بچگی‌ برای هر دویشان خالی از لطف نبود و غرق لذت می‌شدند، افسون به یکباره صدایش را زیر و شروع به خواندن کرد:
-روباهه دمش درازه
حیله چی و حقه بازه
تا چش بهم بذاری
می‌بینی که سر نداری
کله پا شدی تو زندون
نه دل داری نه سنگدون

لبخندی بی‌اختیار گوشۀ لب شهرزاد را به سمت بالا انحناء داد و در ادامه خواند:
-دیروز زن مش ماشالله بی‌درد
مرغای محله رو خبر کرد
پاشید واسشون یه چنگه چینه
گفت…

با صدای غرولند لیلا خانم مادر شهرزاد، هر دو ساکت شدند:
-ای بابا نصف شبی زدین زیر آواز! من و این زیور بیچاره از صبح سرپا بودیم ! یه عالمه پرده دوختیم و زدیم، پا درد امونمون رو بریده، الانم که به زور قرص دردمون ساکت شده و خوابیدیم، با صدای شما دوتا باید بد خواب بشیم! بخوابین دیگه!

هر دو با تشر لیلا خانم رو به هم چرخیدند و در حالیکه ریز ریز و آرام می‌خندیدند، لحاف را تا روی سرشان بالا کشیدند. شهرزاد پچ پچ کرد:
-باورت میشه افسون هنوزم دلم می‌خواد اون داستان شاملو رو گوش کنم، هنوزم از شنیدنش لذت می‌برم.
-تو خروس زری گوش می‌دادی، من مایکل جکسون! یادته اداشو درمی‌آوردم و تو از خنده ریسه می‌رفتی؟ وای اون موقع رو بگو که سهراب می‌فهمید یکی از نواراش نیست و دست منه! دور اون حیاط فسقلی اون میدوید، من میدویدم، دستش هم که بهم می‌رسید بیچاره‌ام می‌کرد!

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_چهار

افسون رو به شهرزاد کمی نیم خیز شد، دست چپش را اهرم سرش قرار داد و در حالیکه گونه‌اش را به کف دستش تکیه می‌زد، ادامه داد:
-تو از همون بچگیت هم عاشق قصه و شعر بودی، همۀ بچه‌های کوچه رو جمع می‌کردی توی حیاطتون، خودت وایمیستادی روی پله و ما رو می‌شوندی روی صندلی‌های حیاط و واسمون قصه می‌گفتی، من زودتر از همه خسته می‌شدم و در می‌رفتم، فقط اون سهراب مونگول بود که تا آخرش مینشست و گوش می‌داد! بابات از پشت پنجره نگامون می‌کرد و می‌خندید، کلی ذوق می‌کرد از حرف زدن و قصه تعریف کردنت، از همون موقع‌ها بهت می‌گفت شهرزاد قصه گو!

دستش را از زیر سرش برداشت و دوباره رو به آسمان دراز کشید و اضافه کرد:
-شهرزاد بعضی وقت‌ها بهت حسودیم میشه، با اینکه سن بابا و مامانت زیادتر از مامان و بابای من بود، همیشه بهت می‌رسیدن و هواتو داشتن! بابات که غش میکرد برات، بالاخره بعد از دو تا پسر و اون همه تفاوت سنی برادرات با تو ، خدا یه دختر بهش داده بود! بابای من از بابای تو خیلی جوونتر بود، ولی هیچ وقت حال و حوصلۀ اونو نداشت و هیچ وقت اونقدر برای من و سهراب وقت نذاشت!

شهرزاد دستش را دراز کرد و همینکه آن را روی دست افسون گذاشت لب زد:
-افسون انقدر پدر و مادرتو سرزنش نکن، اون طفلی‌ها انقدر درگیر جفت و جور کردن اسباب رفاه و آسایش شما دو تا بودن که دیگه وقت این کارها رو نداشتن! اصلاً بسه دیگه! از این بحث‌ها بیایم بیرون، حوصله‌ام سر رفت! نگفتی بعد امتحان‌ها کلاس چی می‌خوای بری؟

افسون در جوابش اندکی تأمل کرد و سپس واگویه کرد:
-کلاس آرایشگری! می‌خوام دوره‌های آرایشگری ببینم، منظورم از این دوره‌های مسخره و پیش پا افتاده نیستا! از کارهای کثیف هم مثل اصلاح و بند و ابرو از این چیزها هم خوشم نمیاد، می‌خوام برم دوره‌های آرایش، میکاپ و گریم و از این چیزها! یه کار شیک و تمیز با درآمد بالا!

شهرزاد زیرلب “خوبۀ” آرامی گفت که افسون یک دفعه هیجان‌زده رو به شهرزاد چرخید و در حالیکه صدایش را در پایین‌ترین حالت خودش نگه داشته بود، پرسید:
-شهرزاد یه چیزی بپرسم، قول میدی راستشو بگی؟

شهرزاد با چشمان باریک و مشکوک نگاهش کرد و سوألش را با سوأل جواب داد:
-چی میخوای بپرسی که انقدر هیجان‌زده شدی؟
-تو اول بگو راستشو میگی! اگه جوابمو درست بدی منم یه رازی رو بهت میگم، فقط باید قول بدی که بین خودمون بمونه، باشه؟

شهرزاد در جواب افسون و برای اطمینان بخشیدن به او پلکی خواباند که افسون با صدایی که از فرط هیجان به لرز افتاده بود، بی‌مقدمه پرسید:
-تا حالا عاشق شدی؟

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_پنج

شهرزاد از سوأل مستقیم و بدون مقدمۀ افسون جا خورد و گیج نگاهش می‌کرد که افسون مصرانه‌تر از قبل تکرار کرد:
-بگو دیگه… تا حالا عاشق شدی؟

شهرزاد نمی‌دانست چه جوابی به افسون بدهد، از طرفی دلش نمی‌خواست دست دلش رو شود و افسون متوجۀ احساس او نسبت به سهراب بشود، از طرفی هم به این حس عجیب و نوپایی که با سرعت در وجودش ریشه می‌دواند، اطمینان نداشت و نمی‌دانست که باید آن را عشق تلقی کند یا نه!
پس از اندکی تأمل مِن‌مِن کنان در جواب افسون لب زد:
-راستش… ‌راستش نمی‌دونم، من اصلاً…‌ اصلاً نمی‌دونم عشق چه طوریه!

افسون پوفی کرد و گفت:
-اَه… ‌چقدر خنگی تو شهرزاد! عشق یعنی اینکه دلت بخواد یه نفرو زود به زود ببینی! وقتی قراره ببینیش قلبت تند بزنه…‌ دلت برای دیدنش تاپ تاپ کنه، هر وقت این طوری بشی یعنی عاشق شدی! حالا بگو تا حالا واسۀ کسی این طوری شدی؟

اوضاعش از چیزهایی که افسون گفته بود و توصیفاتی که در مورد عشق و عاشقی کرده بود، وخیم‌تر بود، هر وقت یاد تماس‌های گاه و بی‌گاه دست سهراب با پوست صورت و دست‌های خودش می‌‌افتاد، جریانی گرم و داغ تا زیر پوستش کشانده می‌شد و قلبش با ضرب شروع به تپیدن می‌کرد.
رو به افسون و کاملاً بر خلاف احساس عیان نگاهش، واگویه کرد:
-نه، تا حالا این طوری نشدم! تو چی؟ تا حالا برای کسی قلبت این طوری که میگی تند زده؟

افسون لبخند پر رنگی زد و سرش را به علامت تأیید بالا و پایین کرد:
-نه این طوری نشدم، ولی توی فیلم زیاد دیدم، وقتیکه دختره عاشق میشه همین شکلی میشه!

شهرزاد بهت زده و گیج پرسید:
-وا… مسخره! همچین با هیجان پرسیدی فکر کردم خودت عاشق شدی!
-نه بابا، عشق و عاشقی یعنی کشک!

اینبار صدای زیور بود که بین کلامشان وقفه انداخت:
-افسون ورپریده بگیر بخواب، هی ویز ویز می‌کنی! امشب شما دو تا چتون شده؟ نه خودتون می‌خوابین، نه میذارین ما بخوابیم! ساکت شین دیگه دو ساعت دیگه باید پاشیم واسه نماز، بعدش هم که دیگه خواب بی‌خواب! شما دو تا فردا تعطیلین و تا لنگ ظهر می‌خوابین! ای با…

شهرزاد به سرعت حرف زیور را قطع کرد و با لحنی شرمگین لب زد:
-ببخشید خاله دیگه حرف نمی‌زنیم، شب بخیر.

شهرزاد این را گفت و به سرعت زیر لحاف خزید. افسون پشت به او دراز کشید و سکوت کرد که شهرزاد با سر انگشتانش آرام به کمر او ضربه زد و پچ پچ کرد:
-یعنی هیچ وقت نمی‌خوای عشقو تجربه کنی؟!

اندکی صبر کرد و وقتی جوابی از افسون نشنید، ضربۀ محکم‌تری به شانۀ افسون زد و غرولند کرد:
-عِه چرا حرف نمی‌زنی؟ بگو دیگه !

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_شش

افسون بدنش را به سمت شهرزاد چرخی داد و گوشۀ چشمی برایش نازک کرد:
-مگه خودت الان به مامانم نگفتی دیگه حرف نمی‌زنیم؟ پس دیگه حرف نزن و بگیر بخواب!
-عِه چرا خودتو لوس می‌کنی؟ حالا من یه چیزی به خاله گفتم! بگو… بگو دیگه!

افسون لحاف را روی سرش کشید و به شهرزاد هم اشاره کرد تا همین کار را بکند، سپس با صدایی که به زور شنیده می‌شد، لب زد:
-بعداً رو نمی‌دونم، اما حالا حالاها تصمیم ندارم عاشق بشم! راستی شاهانو دیدی؟

شهرزاد گیج و منگ نگاهش کرد و پرسید:
-شاهان؟! شاهان کیه دیگه؟!

افسون نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای به صورت شهرزاد انداخت:
-خنگ خدا! شاهان پسر همسایمون دیگه!

لحظه به لحظه به حجم بهت و ناباوری شهرزاد افزوده می‌شد، حیرت زده و با صدایی که از فرط هیجان بلند‌تر به گوش افسون می‌رسید، پرسید:
-پسر آقای دانش؟! همون که باباش یه زمانی جزو دار و دستۀ شاه بود و بعد انقلاب یه مدتی انداختنش زندان؟! کلی از مال و منالشو هم مصادره کردن؟! آره؟!

افسون به علامت تأیید پلکی خواباند که شهرزاد با لحنی مشکوک پرسید:
-مگه باباش اونو از ده سالگی نفرستاده بود انگلیس؟!
-یه هفته‌ای میشه که برگشته، مگه ندیدیش؟
-پس هفتۀ پیش جلوی در خونشون اون همه برو و بیا بود و گوسفند سر می‌بریدن به خاطر بازگشت شکوهمندانۀ اون تحفه بود؟ اَاَاَی، چقدر بدم می‌اومد ازش اون موقع‌ها! پسرۀ خود بگیرِ ریقو!

افسون رو ترش کرد و سپس بادی به غبغبش انداخت:
-هیچم ریقو و خود بگیر نیست! الان باید ببینیش چه چیزی شده! آقا… خوشگل… خوشتیپ… جذاب… یه ذره چربی توی بدنش نداره… صورتش صاف و سه تیغه… دماغ کوچولو… پوست سفید… موهای خرمایی روشن…

شهرزاد به حالت چندش چینی به بینی‌اش داد:
-اااوووه… همچین ازش تعریف می‌کنی که آدم فکر می‌کنه داری از آلن دلون تعریف می‌کنی! خوبه حالا دیدمش چه تیکه‌ای بوده… لاغر و دراز! من که اصلاً این تیپیا رو دوست ندارم… چیه بچه سوسول! مرد باید جذبه داشته باشه… یه بر و بازویی… عضله‌ای… چشم و ابرو مشکی با موهای مشکی… دماغش گنده نباشه ولی از این دماغ عملیا هم نباشه… یه ریشی… ته ریشی…

افسون نگاه متفکرانه و مشکوکی به صورت شهرزاد انداخت و یک دستی زد:
-خب چرا انقدر آسمون و ریسمون به هم می‌بافی، یه بارکی بگو سهراب! شیطون، نکنه از سهراب ما خوشت میاد و روت نمیشه بگی؟ آره؟ جون افسون بگو… قول می‌دم به هیچکی نگم، حتی به خودش!

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_هفت

گونه‌های شهرزاد به آنی گلی شدند و لب زیرینش را به نیش کشید. برای اطمینان از اینکه کسی به جزء خودش و افسون صدایش را نمی‌شنود، سرکی به سمت مادرش و زیور کشید و همینکه خیالش از بابت خواب بودن آنها راحت شد، نفسی از سر آسودگی کشید:
-قول دادی به کسی نگیا! آره، من از سهرابتون خوشم میاد خیلی جنتلمنه!

افسون از اینکه یک نفر پیدا شده بود و از برادرش اینگونه با آب و تاب تعریف می‌کرد، خنده‌اش گرفته بود و به سختی مانع خندیدنش می‌شد. کف دست راستش را روی دهانش گذاشت و همانطور که لبخندش را مخفی می‌کرد، زمزمه کرد:
-وای که اگه سهراب بفهمه چه تعریفایی ازش کردی، دیگه خدا رو بنده نیست! کلک… نکنه تو از من جلوتری؟ تا حالا با خودش در مورد این قضیه حرف زدی؟ می‌دونه توی دلت چه خبره یا نه؟

حرفش که تمام شد به خنده افتاد که شهرزاد نیشگون ریزی از بازویش گرفت و تشر زد:
-خیلی خب حالا! صداتو بیار پایین، الان همۀ شهر خبر دار میشن! تو چی؟تا حالا با اون شازده که انگار از پشت فیل افتاده حرف زدی ؟

افسون همیشه مؤدب بودن و با احترام حرف زدنِ شهرزاد را مسخره می‌کرد و حالا با ضرب‌المثلی که شهرزاد مؤدبانه بیانش کرده بود، نمی‌توانست خنده‌اش را کنترل کند. کف هر دو دستش را محکم روی دهانش گذاشته بود و با صدای آرام می‌خندید که شهرزاد مشت ملایمی به بازویش کوبید و غرولند کرد:
-کوفت… انگار جوک تعریف کردم که این طوری می‌خنده!

گفت و به حالت قهر خواست پشت به او دراز بکشد که افسون شانه‌اش را چسبید و در حالیکه ته ماندۀ خنده را از روی لبانش پاک می‌کرد، لب زد:
-ببخشید، دیگه نمی‌خندم! خب تقصیر خودته… این چه طرز ضرب‌المثل گفتنه! پشت فیل چیه؟ باید بگی…

شهرزاد اجازه نداد کلمۀ مورد نظر افسون از دهانش خارج شود و به سرعت حرفش را قطع کرد:
-خب حالا نمی‌خواد تکرار کنی! خودم می‌دونم چی می‌گن، فقط دوست ندارم اون کلمه رو بگم! جوابمو ندادی! تا حالا با شاهان حرف زدی؟

افسون طره مویی که روی گونه‌اش افتاده بود را پشت گوشش فرستاد و پس از اینکه لبش را با زبان تر کرد، پچ زد:
-نه حرف نزدم، ولی فکر کنم که از من خوشش میاد! هر وقت توی کوچه می‌بینمش برام چشم و ابرو میاد و می‌خنده… یکی دوبارم بهم چشمک زد…یه بارم که داشتم می‌رفتم سر کوچه خرید، اومد دنبالم و سر حرفو باز کرد.
-چی گفت؟ راجع به چی حرف زدین؟

افسون با یادآوری آن روز، قند در دلش آب شد و بی‌اختیار لبخندی زد که در زیر نور مهتاب از دید شهرزاد پنهان نماند. بی‌اعتنا به سوألی که شهرزاد پرسیده بود، رو به آسمان دراز کشید و در حینی که دستانش را زیر سرش جمع می‌کرد، زمزمه‌وار گفت:
-داره صبح میشه! هیچ وقت آسمونو این شکلی ندیده بودم… معلوم نیست تاریکه یا روشن… خیلی خوشگله!

شهرزاد هم به تبعیت از افسون رو به آسمان دراز کشید و در حالیکه نگاهش را به آسمان دوخته بود، لب زد:
– به این هوا میگن گرگ و میش! نه تاریکه و نه روشن! بخوابیم دیگه افسون، وگرنه که فردا جون نداریم، جمعه‌ها شاهین و شایان با زن و بچه‌هاشون نهار میان اینجا… چه ولوله‌ای بشه باز فردا! بخواب دیگه، شب بخیر!

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_هشت

خورشید انوار طلایی رنگش را به پهنۀ آسمان کشیده بود و روز تازه آغاز شده بود. شهرزاد بعد از جمعۀ شلوغ و پر کاری که همراه خانواده و برادرزاده‌هایش گذرانده بود، صبح زود راهی مدرسه شده بود و حالا ساعت دو بعد از ظهر، تک و تنها در مسیر برگشت به خانه سلانه سلانه قدم برمی‌داشت. افسون سرما خورده بود و شنبۀ اول هفته را در خانه مشغول استراحت بود.
تا خانه باید پیاده می‌رفت، در فکر و ذکرش تنها یک نفر می‌تاخت و آن یک نفر سهراب بود.
از خم کوچۀ باریکی گذشت و سرش پایین بود که ناگهان بازوی راستش کشیده شد. تا خواست به خودش بیاید و صدای جیغش به گوش کسی برسد، دستی بزرگ و مردانه جلوی دهانش نشست و او را داخل شکاف نسبتاً فسیحی کشاند.
پشت شهرزاد به دیوار آجری کوبیده شد و با چشمانی که از فرط ترس درشت شده بودند به سایۀ تنومند و بزرگی که جلوی صورتش نفس می‌کشید، خیره شد.
فاصلۀ مرد با او کم شد و دل شهرزاد از تحکم صدایش لرزید:
-انقدر وول نخور! بیخودی هم سر و صدا راه ننداز! نه آبروی خودتو ببر… نه منو بی‌حیثیت کن، خب؟

ضربان قلب شهرزاد بالا رفت و احساسش آن لحظه ملغمه‌ای بود از عشق و ترس و اضطراب!
با همان حال نیمه حالش سرش را تکان داد و دست سهراب پایین افتاد. نفسش بالا آمد و همانطور که بدنش را به دیوار چسبانده بود، بریده بریده پرسید:
-‌تو‌…‌تو‌…اینجا‌…‌چی‌…‌چیکار می‌کنی؟! مگه‌…‌نباید الان‌…‌الان پادگان باشی؟!

سهراب لبخند شیطنت‌آمیزی زد و داخل همان شکاف نگاهش را روی چشمان ترسیدۀ او چرخاند. اشتیاق در نگاه مردانه‌اش هویدا بود، اما دل می‌داد به شیطنت‌ها و مردم آزاری‌اش:
-یه مرخصی دو روزه گرفتم و اومدم تهران که تو رو ببینم!

شهرزاد از حرفی که شنیده بود، کیلو کیلو قند در دلش آب می‌شد و لبخند ملیح و شیرینی روی لبانش نشسته بود، اما این حال خوش دوام زیادی نداشت، چرا که خیلی زود چهرۀ سهراب با اخم غلیظی در هم شد.
فکش منقبض بود و رگ پیشانی‌اش نبض می‌زد. کف هر دو دستش را کنار صورت شهرزاد روی دیوار آجری کوبید:
-شنیدم پنجشنبه داره برات خواستگار میاد! آره؟

شهرزاد سینۀ دیوار می‌لرزید و هراسیده نگاهی به درگاه باریک آن کوچۀ تنگ انداخت:
-سهراب خواهش می‌کنم برو کنار! الان یکی رد میشه ما رو اینجوری می‌بینه، هزارتا فکر ناجور می‌کنه! اصلاً‌…‌اصلاً‌…‌اگه یه وقت بابا حاجیم از این جا رد بشه و ما رو توی این وضیعت ببینه، می‌دونی چی میشه؟

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_نه

پیراهنش بوی سیگار می‌داد، با شمیم تیز و خنک تنش عجین شده بود و دل عاشق و دیوانه‌ پسند شهرزاد را به بازی گرفته بود. سهراب صورتش را جلو برد و با حرص زمزمه کرد:
-میذاری بیان؟

شهرزاد بی‌خبر از صحت گفته‌های سهراب، جواب داد:
-کدوم خواستگار؟! من از این چیزایی که تو میگی خبر ندارم! نه مامانم چیزی در این مورد بهم گفته… نه بابا حاجی! اصلاً وقتی خودم خبر ندارم، تو از کجا میدونی؟ کی این چرت و پِرت‌ها رو بهت گفته؟
-اگه خبری نیست برای چی مامانم دو روزه همه‌اش خونۀ شماست و با مامانت مشغول رُفت و روبن! هنوز دو ماه از عید نگذشته… دوباره دارین خونه‌تکونی می‌کنین؟ راستشو بگو شهرزاد… من اعصاب ندارما!

با تن صدای سهراب که بلندتر از حد معمول بود و به فریاد بیشتر شباهت داشت، قلب شهرزاد به مویی ترک خورد:
-همه کارات با قلدریه! وقتی می‌گم خبر ندارم، یعنی ندارم! الانم برو به دَرَک دیگه نمی‌خوام ببینمت! شنیدی چی گفتم؟ برو!

جملۀ سراسر حرص و غضب سهراب حکم آب سرد را داشت برای دل شیدای دخترک وقتی گفت:
-تو دوستش نداری شهرزاد! هیچ کس رو به جز من دوست نداری، مگه نه؟ می‌گی خبر نداری، منم قبول می‌کنم ولی جون عزیزت… جون همون حاج بابات که نفست واسش میره، اگه خواستگار اومد ردش کن بره… باشه؟ حسی که اون پسره بهت داره یه طرفه‌اس شهرزاد!

شهرزاد خندید، خنده‌ای پر از غیظ:
-اولاً کی گفته با عوض کردن چهارتا تیکه پرده و تر و تمیز کردن خونه، قراره پای خواستگار به اون خونه باز بشه؟ در ثانی از کجا می‌دونی طرف کیه و این حسه یه طرفه‌اس، هان؟

لبخند سهراب عصبی بود. صورتش را کمی پایین برد و در فاصلۀ چند میلیمتری روی صورت دخترک غرید:
-دیوونه‌ام نکن شهرزاد! جلوی من از احساس و علاقه به یکی دیگه حرف نزن… روانی میشم و یه کاری دست خودم و خودت می‌دما! در ضمن روی حساب چهارتا تیکه پرده این حرفو نمی‌زنم… لیلا خانوم به مامانم گفته که آخر هفته یکی از حجره دارای بازار با پسرش قرار بیاین خواستگاری تو!

سرِ سهراب که پایین‌تر و نزدیک‌تر رفت، شهرزاد چشمانش را با درماندگی بست. چیزی نمانده بود که سینه به سینۀ سهراب از حال برود که صدای گرم و گیرای سهراب داخل گوشش طنین‌انداز شد:
-تو ساده‌ای دختر… چشم و گوش بسته‌ای… هر ننه قمری می‌تونه به راحتی خامت کنه! می‌دونی چیه شهرزاد؟ بیشتر از همۀ اینهایی که گفتم… حیفی! حیفه که گیر یه از خدا بی‌خبر بیوفتی و اذیت بشی… من حاضرم جونمو برای تو بدم… حاظرم بمیرم ولی خار به پای تو نره… انقدر منو اذیت نکن، سرِ جدت! بذار این سربازی کوفتی تموم بشه و مثل آدم برم سرِ یه شغل درست و حسابی، اون وقت…

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_ده

لبخند شهرزاد گیج ومحو بود. عجز صدای این مرد را دوست داشت. پسر یک‌دنده و مغرور همسایه به حرف آمده بود و چه مردانه می‌خواست تقلا کند و زیر بار اعتراف نرود.
سهراب جایی کنار گوش او نفس گرفت و سینه‌اش پر شد از عطر شهرزاد:
-شاید خیلیا آرزوشون باشه که تو… ته طغاریه حاج تنهای خیرخواه و مردم‌دار…
-چرا نصفه نیمه حرف می‌زنی سهراب؟ حرفتو بزن!
– یه کم صبر کن!

سهراب با غیظ نفس زده و جواب شهرزاد را داده بود، اما شهرزاد بی‌خبر از حال آشفتۀ او غر زد:
-چقدر صبر کنم؟! یه ساعته منو اینجا نگه داشتی… بازم میگی صبر کن! بذار برم سهراب مامانم نگران میشه!

سهراب مخمور و کلافه خندید:
-الان رو نمی‌گم که، دیوونه!

برق چشمان سهراب بند دل شهرزاد را پاره کرد:
-منظورت چیه؟!

سهراب در میان لبخند، اخمی روی پیشانی‌اش نشاند:
-چیه هولی؟ زودی می‌خوای شوهر کنی؟
-هنوز سنی ندارم که بخوام واسه خواستگار هول کنم! تازه می‌خوام کنکور بدم و برم دانشگاه… محض اطلاع جنابعالی هم بگم که تا درس و دانشگام تموم نشه، تصمیم ندارم شوهر کنم!

سهراب با همان نگاه پر شیطنت صورتش را جلو برد و شهرزاد سراسیمه سرش را عقب کشید. قلبش با ضرب می‌کوبید و سهراب زمزمه می‌کرد:
-اسم این پسره و هر خواستگاریو از اون مغز کوچولوت بیرون می‌کنی و می‌چسبی به درس و مشقت… شنیدی چی گفتم؟

نگاه شهرزاد به لبخند کجی بود که گوشۀ لب سهراب را به سمت بالا انحناء داده بود، سهراب تخس بود… تخس و مغرور:
-نشیندم جواب بدی! فهمیدی چی گفتم دیگه؟

شهرزاد آب دهانش را قورت داد و خودش را تا جایی که می‌توانست از مقابل صورت سهراب کنار کشید:
-منو بازی نده سهراب… بذار زندگیمو بکنم!

نگاه سهراب با سرسختی به لب‌های نسبتاً برجستۀ او بود و بدنش لحظه به لحظه بیشتر گُر می‌گرفت. لب زیزین خودش را میان دندان‌هایش فشاری داد و نفس زد:
-تو در عین سادگی، معصومی شهرزاد… معصومی و من این معصومیتتو دوست دارم… نمیذارم دست کسی بهت برسه… فهمیدی؟

سهراب گفت و سکوت کرد. شهرزاد به تقلا افتاده بود و به دنبال راهی برای شکستن حصار بازوهای تنومند او می‌گشت که سهراب با گرفتن چانۀ او میان پنجۀ قوی و مردانه‌اش و ثابت نگه داشتن صورت او مقابل صورت خودش، به چشمان اشک‌آلود و تیرۀ دخترک زل زد و با اخم اما لحن ملایم‌تری پرسید:
-به جزء من تا حالا کسی اینقدر بهت نزدیک شده؟

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_یازده

شهرزاد با بغض سرش را به طرفین حرکت داد، انگار زبانش فلج شده بود که نمی‌توانست کلامی بگوید. سهراب اخم‌آلود چشم از آن دو گوی شفاف و اشکی گرفت و با حرکت آهستۀ چشم به لب‌های شهرزاد اشاره کرد:
-البته غلط اضافه میکنه اونی که فقط، چشمش به اینها بیوفته، نزدیک شدن که پیشکش!

شهرزاد با بغض لبش را گزید که هق نزند، اما اولین قطرۀ اشک روی صورتش چکید و به زیر چانه‌اش رسید که سهراب نفس گرم و داغش را کنار گوش او رها کرد:
-اول و آخرش مال خودمی، اینو به حاج باباتم بگو!

توان شهرزاد تا همین جا بود با کف هر دو دستش تخت سینۀ سهراب کوبید و به محض اینکه حصار دستان سهراب باز شد، جستی زد و خودش را رهانید.
عصبی و حرصی کف دست راستش را یک بار روی چشم راست و یکبار روی چشم چپش کشید و با گرفتن نم پلک‌هایش واگویه کرد:
-یه بار دیگه این طوری جلوم سبز شی و اذیتم کنی به حاج بابام میگم خدمتت برسه!

گفت و سرعت قدم‌هایش را زیاد کرد تا هر چه زودتر از آنجا دور شود. سهراب بی‌خبر از آشوبی که به دل شهرزاد انداخته بود، نیشخندی زد و با صدایی رسا و با لحنی هشدارگونه خطاب به شهرزاد گفت:
-امشب بهت زنگ می‌زنم خبرشو می‌گیریم، تا اون موقع وقت داری آمارشو از مامانت بگیری، شنیدی چی گفتم؟

شهرزاد در حالیکه یک چشمش به زمین زیر پایش بود و یک چشمش به سهراب با غیظ جواب داد:
-به همین خیال باش قلدر خان!

سهراب با دور شدن او با حرص پشت گردنش را فشاری داد و همانطور که بی‌هدف به خیابان مقابلش نگاه می‌کرد زیر لب ناسزایی نثار خودش کرد و غرید:
-قرار بود بیای دلشو بِبَری لامصب نه اینکه بترسونیش و کلاً پِرِش بدی! باز تا چشمت بهش افتاد قاطی کردی و به جای قربون صدقه، اشکشو در آوردی؟
با همین افکار آزاردهنده مشتش بی‌اراده بالا آمد و روی دیوار کنارش نشست.

شهرزاد با حالی دگرگون و آشفته به خانه رسید و برای اینکه مادرش متوجۀ احوال خراب او نشود، بلافاصله پس از تعویض لباس مدرسه‌اش، داخل آشپزخانه رفت و هول و دستپاچه از سر قابلمه چند قاشق پر از لوبیا پلوی خوش عطر و بو را داخل دهانش گذاشت. دلش می‌خواست هر چه زودتر به اتاق خودش پناه ببرد و ساعت‌ها در خلوت به حرف‌های سهراب فکر کند.

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_دوازده

هنوز به نیت واقعی کارهای سهراب پی نبرده بود و اطمینانی به احساس او نسبت به خودش نداشت.
از یک سو فکر می‌کرد که اگر حرف‌های سهراب حقیقت داشته باشد و واقعاً برنامه‌ای برای رسمی کردن رایطه میانشان داشته باشد، واکنش حاج بابا و مادرش چه خواهد بود و از سوی دیگر ذهنش درگیر این خواستگاری ناگهانی و درس و دانشگاهش بود.
همانطور که قاشق به دست کنار اجاق گاز ایستاده و غرق افکارش بود، لیلا خانم قدم به آشپزخانه گذاشت و با دیدن شهرزاد با صدای بلند تشر زد:
-هزار دفعه نگفتم اینطوری غذا نخور و اون قاشق دهنتیتو هی نکن توی قابلمه؟

شهرزاد از صدای بلند مادرش یکه خورد، در جا تکان خفیفی خورد و لقمه داخل گلویش جهید.
به سرفه افتاد و در حالیکه برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد، لیلا خانم چند ضربه به کمرش زد و غرید:
-خب یواش‌تر بخور، خفه شدی! مگه اومدی دزدی که اینطوری یواشکی اومدی توی آشپزخونه و تند تند غدا می‌ریزی توی حلقت؟! دخترۀ بی‌عقل! خجالت بکش… دو ماه دیگه هجده سالت تموم میشه، وقت شوهر کردنته اون وقت عین بچه‌ها رفتار می‌کنی!

شهرزاد با شنیدن جملۀ آخر مادرش، بیشتر به سرفه افتاد و با حرکت دست سعی می‌کرد به لیلا خانم بفهماند که دست از ضربه زدن به کمرش بردارد. لیلا خانم هم که بال بال زدن دخترش را دید، او را رها کرد و به سمت سینک ظرفشویی رفت. زیر لب با خودش غرغری کرد و لیوانی را از شیر آب پر کرد. وقتی که لیوان آب را مقابل شهرزاد نگه می‌داشت، سرفه‌های او قطع شده بود و داشت نفس عمیق می‌کشید:
-وای مامان! چرا یواشکی همه جا سرک می‌کشی؟ یواشکی میای بعد یهو داد و بیداد می‌کنی! داشتم خفه می‌شدم! خوشت میاد آدمو بترسونی و سکته‌اش بدی؟
-کجا داد و بیداد کردم! خفه شدنتو هم تقصیر من ننداز… تقصیر خودت بود، انقدر توی عالم هپروت بودی که صدای لِخ لِخ دمپایی‌هامو نشنیدی! توی این خونه هر جا پا میذارم قبل از صدای خودم، همه صدای دمپایی‌هامو میشنون، اون وقت تو میگی چرا بی‌سر و صدا میای! واینستا اونجا بیا عین آدم بشین پشت میز و درست غذا بخور!

دیگر دیر شده بود و شهرزاد راه فراری نداشت، باید دقایقی را کنار مادرش می‌نشست و تن می‌داد به گزارش کارهای امروزش که لیلا خانم با زیرکی و غیر مستقیم از او می‌پرسید.
صندلی چوبی را از پشت میز بیرون کشید و در حینی که روی آن جاگیر می‌شد، کنجکاوانه از مادرش پرسید:
-خب مامان خانوم چه خبر؟ امروز چی کارا کردی؟ بازم افتادی جون خونه و تمیز کاری؟ آخرش من نفهمیدم این کارا برای چیه… ما که تازه خونه‌تکونی عید کرده بودیم.

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_سیزده

لیلا خانم بشقابی پر از لوبیا پلو همراه با کاسه‌ای سالاد شیرازی روی میز مقابل شهرزاد گذاشت و با طمأنینه روی صندلی دیگر نشست:
-حتماً یه خبری هست که افتادم به تمیز کاری دیگه، وگرنه بیکار نیستم که دو ماه نشده دوباره خونه‌تکونی کنم! پنجشنبه مهمون داریم… مهمون ویژه، به خاطر اونها دارم این کارها رو می‌کنم.

گویا سهراب بیشتر از او از اتفاقات این خانه خبر داشت. شهرزاد با شنیدن “مهمون ویژه” دوباره به سرفه افتاد، اما قبل از اینکه کمرش باری دیگر آماج مشت‌های مادرش قرار بگیرد، جرعه‌ای از لیوان آبش نوشید.
لیلا خانم زن زیرک و با درایتی بود؛ با اینکه در سن بالا شهرزاد را باردار شده بود و اختلاف سنی بینشان زیاد بود، رابطۀ خوب و صمیمانه‌ای با دخترش برقرار کرده بود. به طوری که شهرزاد برخلاف دیگر دختران هم سن و سالش بیشتر حرف‌ها و پچ پچ‌های دخترانه‌اش با او بود.
لیلا خانم در کنار این رفتار صمیمانه کوچکترین عکس‌العمل‌های ته طغاری‌اش را زیر نطر می‌گرفت و هر جا که لازم بود او را از نصیحت‌های مادرانه‌اش بی‌نصیب نمی‌گذاشت.
حالا به رفتار عجولانه و دستپاچۀ شهرزاد مشکوک شده بود و نگاه موشکافانه‌اش را روی صورت او می‌چرخاند، پس از اندکی تأمل با لحن مرموزی پرسید:
-امروز چه اتفاقی افتاده؟

همین یک جمله کافی بود تا بند دل شهرزاد پاره شود و ترس و اضطراب در شریانش جاری شوند. آب دهانش را با صدا بلعید و در جواب مادرش جویده جویده لب زد:
-هی…هیچی به خدا! اتفا…اتفاقی نیوفتاده!

لیلا خانم دست بردار نبود و اینبار عمیق‌تر به صورت دخترش زل زد و با لحنی تأکیدی لب زد:
-اتفاق که افتاده، اما چه جور اتفاقی رو، خدا می‌دونه! مجبورت نمی‌کنم همین الان بگی، چون مطمئنم خودت تا آخر شب همه چیو تعریف می‌کنی و می‌گی امروز چه خبر بوده و چی شده که انقدر دستپاچه‌ای!

شهرزاد که تمام راه‌های فرار را به روی خودش بسته دید به ناچار لب به سخن گشود:
-چیزه… یعنی اتفاقی نیوفتاده، فقط افسون یه چیزهایی بهم گفت، منم کنجکاو شدم؛ می‌خوام بدونم مهمون پنجشنبه‌مون کیه!
-افسون که امروز مدرسه نیومد، کجا دیدیش؟

شهرزاد مستأصل انگشتان یک دستش را بین انگشتان دست دیگرش تابی داد و لبش را با زبان تر کرد:
-صبح… صبح دیدمش! مثل هر روز صبح رفتم دم خونه‌شون که با هم بریم مدرسه… گفت سرما خورده و نمی‌تونه بیاد…بعد…بعدش گفت مامانم می‌گه پنجشنبه خونه‌تون یه خبراییه که به تو مربوط میشه.

این را گفت و نفسش را با آسودگی و صدای بلند از درون سینه‌اش بیرون فرستاد.

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_چهارده

لیلا خانم چشمکی رو به شهرزاد زد و در پی آن لبخند مرموزی روی لبانش نشاند:
-افسون درست گفته، مهمونی پنجشنبه به خاطر توئه، قراره برات خواستگار بیاد، اونم چه خواستگاری! پسر حاجی کرمانی… باباش رفیق گرمابه و گلستان بابا حاجیته! حاجی که خیلی تعریفشونو می‌کرد؛ می‌گفت عین خودمونن… اصیل… نجیب… مؤمن و با خدا! وقتی از وجنات پسره برام گفت، دلم طاقت نیاورد بگم بذارن دو ماهه دیگه بعد از امتحانات بیان، گفتم خبرشون کنه همین آخر هفته بیان، همدیگه رو ببینین، اگه نظر هر دو تا خونواده مساعد بود، قرار مداراشو بزاریم برای تابستون!

دنیا با تمام عظمتش به یکباره بر سر شهرزاد خراب شد، قلبش داشت از جا کنده می‌شد. پس حقیقت داشت و سهراب درست فهمیده بود.
پنجشنبه شب ضیافتی در خانه‌شان بر پا بود، ضیافتی که طعم آن برای پدر و مادر و برادرانش شیرین بود و برای او به تلخی زهر هلاهل!
از همین الان مزهٔ تلخ و منزجرکننده‌اش را روی بافت زبانش احساس می‌کرد و از تندی‌اش چهره‌اش با اخم در هم شده بود.
به سختی لحنی پیدا کرد که قاطع و جدی باشد:
-اما مامان! چرا قبل از اینکه نظر منو بپرسین، اجازه دادین بیان؟ شما که می‌دونی من تازه می‌خوام کنکور بدم و باید حواسمو بدم به درسام! بعدش هم من اصلاً این پسره رو نمی‌شناسم… نمی‌دونم چه طور آدمیه و چه شخصیتی داره… اصلاً شاید ریخت و قیافه‌اش باب سلیقۀ من نباشه! چرا سرِ خود قبول کردین آخه؟

لیلا خانم یک تای ابرویش را بالا انداخت و با لحنی طلبکارنه لب زد:
-خب حالا… شلوغش کردی! نگفتم که بیا برو سرِ سفرۀ عقد! گفتم همدیگه رو ببینین… یه آشنایی ساده که انقدر داد و دعوا نداره! در ضمن نمی‌خواد تو نگران چیزی باشی و حواست پرت بشه، بچسب به درس و مشقت… بقیۀ کارها با ما، فقط یه نظر پسره رو ببین و تموم؛ چه خوشت اومد و چه نیومد فقط بهمون خبر بده!
-مااامااان! من خوشم نمیاد این مدلی ازدواج کنم… با خواستگار و غریب…

لیلا خانم در جا یک دستش را روی دست دیگرش کوبید و حرف دخترش را قطع کرد:
-وا… خدا مرگم بده! این چه حرفیه؟! یعنی چی که خوشم نمیاد با خواستگار ازدواج کنم؟! پس چه جوری می‌خوای ازدواج کنی؟! از توی کوچه و خیابون می‌خوای شوهر آینده‌ات رو پیدا کنی؟! آخه از توی اون جوجه فوکولی‌ها؟! من نمی‌دونم شما امروزیا چرا این جوری هستین… فکر می‌کنین فقط خودتونین که می‌فهمین و ماها چون سنی ازمون گذشته خرفت شدیم و هیچی حالیمون نیست! می‌دونم الان مد شما جوونا چیه…. اینه که برین دانشگاه و اونجا به جای درس خوندن عاشق بشین و یکیو به عنوان همسر آینده‌تون انتخاب کنین و ندیده و نشاخته زنش بشین، اون وقت پس فردا که با هم نساختین، خونواده‌هاتونو بندازین به جون همدیگه و طلاق و طلاق کشی! والله که رسم و رسوم قدیمیا بهتر از شماهاست… زندگیاشون دووم داشت و سر هیچ و پوچ راه نمی‌افتادن برن دادگاه خانواده! پاشو دیگه… ته بشقابو در آوردی، اون وقت میگی چاق شدم! به جای اینکه بشینی و با من بحث کنی برو بشین سرِ درس و مشقِت که پس فردا رشته‌ای رو که دوست داری قبول بشی، نگران اینم نباش که دوماد بعداً نذاره بری دانشگاه، حاجی راضیشون می‌کنه!

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_پانزده

شهرزاد مغموم از پشت میز بلند شد و بدون اینکه در جواب مادرش کلامی بگوید، راهی اتاقش شد. در اتاق را بست و بلافاصله روی تخت آوار شد.
نه حس و حال درس و مشق داشت و نه حتی برخلاف همیشه که در زمان اضطراب با خواندن کتاب آرام می‌گرفت، حوصلۀ ورق زدن یک صفحه از آن را داشت.
چه باید می‌کرد؟!
چگونه باید از احساسی که به سهراب پیدا کرده بود، دل می‌کند و تن به ازدواج با این خواستگار تازه وارد می‌داد؟!
چگونه می‌توانست حاج بابا را از خیر این ضیافت منصرف کند و باید چه جوابی به سهراب می‌داد؟!

با همین افکار آزاردهنده سر بر بالش گذاشت و به خواب رفت. دَم دَم‌های غروب با صدای مادرش در تخت خواب چرخی زد و بی‌میل پلک‌هایش را باز کرد:
-وا شهرزاد از اون موقع تا حالا خوابیدی؟! منو بگو که فکر می‌کردم بکوب داری درس می‌خونی و با خودم گفتم نیام سراغت که حواست پرت نشه! پاشو شب شد، مگه درس و مشق نداری؟

شهرزاد بی‌حال نیم خیز شد و روی تخت نشست:
-اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد… خیلی خسته بودم، ماشالله نوه‌هات دیروز حسابی خسته‌ام کردن! زیاد تکلیف ندارم، ساعت چنده؟
-ساعت شش و نیمه، پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن و کارهای مدرسه‌ات رو انجام بده، حاجی ساعت هشت میاد دور هم شام بخوریم.

با رفتن لیلا خانم شهرزاد با رخوت از تخت خواب بیرون خزید و پس از شستن دست و رویش مشغول انجام تکالیف مدرسه‌اش شد.
عاشق درس و کتاب بود و به دروس ادبیات و انشاء ارادت خاصی داشت. به قدری سرگرم تعیین نقش ابیات غزلی از حافظ شده بود که گذر زمان را احساس نکرده بود.
با صدای مادرش که از طبقۀ پایین به گوشش می‌رسید، دفتر و کتابش را بست و از اتاق خارج شد. به پله‌ها که رسید لیلا خانم را دید که پایین راه پله ایستاده و غرولند می‌کند:
-شهرزاد به خدا که امروز یه چیزیت شده، حواست اصلاً سرِ جاش نیست! یه ساعته دارم صدات می‌کنم… بیا دیگه غذا یخ کرد!

شهرزاد سلانه سلانه پله‌ها را پایین رفت و در همین حین گوشی موبایلش را روی بی‌صدا تنظیم کرد.
آن را داخل جیب شلوار ورزشی‌اش سراند و قدم به آشپزخانه گذاشت.
با دیدن حاج رضا سلام بلند بالایی داد و به سرعت بوسه‌ای روی گونۀ پدرش کاشت:
-سلام بابا حاجی خودم، حال شما؟ احوال شما؟ خیلی خودتو مشغول کار کردیا، کمتر توی خونه می‌بینیمت بابا حاجی! پس شاهین و شایان چی کار می‌کنن که شما همه‌اش مجبوری بمونی توی حجره؟

حاج رضا لبخند گرم و پدرانه‌ای رو به دخترش زد و پیشانیِ شهرزاد را بوسید:
-خوبم بابا، تو چطوری؟ همه چی رو به راهه؟ درسات خوب پیش میره؟ چند وقت دیگه کنکور داریا، حواست هست؟
-بله، خیالت راحت، حواسم هست!

در میان گپ پدر و دختر، لیلا خانم با لحنی به ظاهر دلخور رو کرد به شهرزاد و گفت:
-خوبه حاج باباتو می‌بینی نیشت باز میشه، از ظهر تا حالا که واسه من اخم و تَخم کردی و همه‌اش غر زدی!

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_شانزده

شهرزاد خندۀ نمکینی کرد و در جواب ماذرش با عشوه و ناز جواب داد:
-خب چیکار کنم، انقدر این بابا حاجی کم پیدا شده، دلم براش تند تند تنگ میشه! تازه من کی برای شما اخم و تَخم کردم؟ می‌دونی که من عاشقتم مامانِ خوشگلم!

این را گفت و به سرعت بوسۀ آب‌دار و پر سر و صدایی روی گونۀ مادرش کاشت.
لیلا خانم رو به دخترش لبخند ملیحی زد:
-خب حالا خودتو لوس نکن، بشین براتون غذا بکشم.

شهرزاد پشت میز نشست و هر لحظه منتظر بود که حاج رضا سرِ صحبت را باز کند و اشاره‌ای به میهمانی پنجشنبه شب بکند، اما گویا حاج رضا چنین قصدی نداشت و مثل همیشه بحث‌های سیاسی و اقتصادی را پیش کشید.

هر سه در آرامش مشغول گپ و گفت و صرف شام بودند که لرزش بلند موبایل شهرزاد توجه‌شان را جلب کرد. شهرزاد به خیال اینکه خیلی زود تماس از طرف مقابل قطع می‌شود، سعی کرد خودش را بی‌تفاوت نشان دهد و به گونه‌ای رفتار کرد که انگار لرزش گوشی‌اش را نشنیده، اما کسی که با او تماس گرفته بود، سمج‌تر و پیگیر‌تر از این حرف‌ها بود و قصد قطع کردن نداشت.
همینکه صدای لرزش گوشی در جیب شلوار شهرزاد قطع شد، نفسی از سر آسودگی کشید و خواست با پیش کشیدن بحثی تازه توجه پدر و مادرش را به آن سمت بکشاند که موبایلش دوباره شروع به لرزیدن کرد.
اینبار حاج رضا رو کرد به او و با تعجب پرسید:
-پس چرا جواب نمی‌دی بابا جان؟ شاید یکی باهات کار داره که پشت سر هم تماس می‌گیره!

شهرزاد هول و دستپاچه گوشی‌اش را از جیب شلوارش بیرون کشید و با دیدن واژهٔ “قلدر” که روی صفحه چشمک می‌زد، آب دهانش را بلعید و پس از اندکی تأمل رو به مادر و پدرش لب زد:
-چیزه… ولش کن مهم نیست، بذار شام بخورم خودم بعداً باهاش تماس می‌گیرم.

لیلا خانوم نگاهی مشکوک به صورت رنگ پریدۀ دخترش انداخت و با لحنی مرموز پرسید:
-کی بود؟ چرا همین الان جوابشو نمی‌دی؟ حتماً کار مهمی داره که دوبار زنگ زده! اصلاً چرا گوشیتو گذاشتی روی سایلنت؟

اینبار شهرزاد واقعاً نفس کم آورده بود و از ترس اینکه افتضاحی بار نیاید، بی‌درنگ جواب داد:
-گوشیمو توی مدرسه میذارم روی سایلنت که صدایش وسط کلاس در نیاد، از مدرسه که اومدم یادم رفت دوباره تنظیمش کنم، بعدشم که خوابیدم و از وقتی که بیدار شدم سر درسام بودم، به کل یادم رفت! در ضمن کسی به جزء افسون و چند تا از هم کلاسیام تلفن منو ندارن که بخوان زنگ بزنن، اونام که هیچ وقت کار مهمی ندارن، یا می‌خوان بپرسن مشق چی داریم یا می‌خوان بپرسن فردا امتحان داریم یا نه! فقط نمی‌دونم چرا انقدر دیر یاد کارهای مدرسه می‌افتن، ببین… دیدی گفتم کارشون واجب نیست، دیگه زنگ نزد!

گویا حاج رضا حرف‌های دخترش را باور کرده بود که لبخند کم رنگی به رویش زد و مشغول غذا خوردن شد، اما قبولاندن چنین خضعبلاتی به لیلا خانم کار ساده‌ای نبود و همچنان مشکوک به شهرزاد نگاه می‌کرد.
صدای لرزش گوشی شهرزاد برای بار دیگر بلند شد و رنگ از رخ شهرزاد پرید، مضطرب و پریشان گوشی را از جیب شلوارش بیرون کشید و وقتی همان نام قبل را روی صفحه دید، بدنش یخ کرد.
از جا بلند شد و مِن‌مِن کنان رو به هر دوی آنها گفت:
-این افسون بی‌خیال نمیشه، بذار جواب بدم ببینم چی میگه، نه که امروز نیومده بود مدرسه حتماً تکلیف‌های فردا رو می‌خواد.

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_هفده

قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود و تماس را وصل کند، لیلا خانم با لحنی مرموز رو به شهرزاد پرسید:
-اسم افسونو قلدر سِیو کردی؟ چرا همین جا جوابشو نمی‌دی؟

شهرزاد در جا میخکوب شد و یک آن تنش به رعشه افتاد. به هر جان کندنی بود خودش را جمع کرد و لبخندی ساختگی روی لبانش نشاند:
-آره دیگه! افسون قلدره! واسه همین اسمشو قلدر سِیو کردم! گفتم که تکلیف‌ها رو می‌خواد میرم توی اتاقم که از روی کتابم صفحه‌ها رو بهش بگم.

لبخند ظاهری‌اش حالا پهن‌تر شده بود و بدون اینکه منتظر کلام دیگری از سمت مادرش باشد، قدم‌هایش را با سرعت و سراسیمه روی راه پلۀ مار پیچ بین دو طبقه گذاشت و وارد اتاقش شد. دستش را حس نمی‌کرد، انگشتان سردش را به زحمت تکان داد و آیکون سبز رنگ را لمس کرد. انگار که سهراب همین الان مقابلش نشسته بود که ناخودآگاه اخم کرد و جواب داد:
-الو!

سهراب بدون سلام و احوال‌پرسی پرسید:
-خونه‌ای؟

شهرزاد با غیظ در جوابش تشر زد:
-ساعتو دیدی چنده؟! این موقع شب می‌خواستی کجا باشم؟!

سهراب بعد از اندکی مکث، نیشخندی زد:
-آفرین! اصلاً چه معنی میده دختر این وقت شب بیرون باشه، هوم؟ الان از حرص لپات قرمز شدن، آره؟ کاشکی اینجا بودی و یه گاز از اون لپات می‌گرفتم.

گونه‌های شهرزاد گلی شده بودند، اما نه از حرص، از تصور جملۀ آخر سهراب رنگ گرفته بودند.
لب زیرینش را به نیش کشید و غرید:
-خیلی پرویی سهراب! فقط بلدی اعصاب آدمو خرد کنی! این موقع شب جلوی مامان و حاج بابا زنگ زدی آبرومو بردی که این چرت و پرت‌ها رو بگی؟!
-جووون من اعصاب خردتم دوست دارم! اصلاً همه جوره دوستت دارم، ولی الان برای این زنگ نزدم؛ زنگ زدم بگم که فردا عصر برمی‌گردم پادگان… اما… اما قبلش باید ببینمت و یه چیزهایی رو راست و حسینی بهت بگم! نمی‌دونم چه طوری، ولی خودت یه برنامه‌ای بچین که بعد از مدرسه دو ساعت وقت داشته باشی و بتونم ببینمت، فهمیدی؟

قلب شهرزاد عاجزانه می‌کوبید، پوزخندی زد و جواب داد:
-تو منو چی فرض کردی سهراب؟! فکر کردی انقدر بی‌عقلم که به مامانم دروغ بگم و براش بهونه بیارم که بیام تو رو ببینم، تازه تو هم اذیتم کنی و حرصم بدی! کور خوندی جناب از این خبرا نیست، من فردا هیچ جا نمیام!
_باید باهات حرف بزنم شهرزاد، نه و نمیشه و نمیام هم نداریم! نیای مثل امروز سرِ راهت سبز میشم و به زور می‌برمت، فهمیدی؟ پای بریز و بپاش و حرف حاجی و مامانتم وایستادم، حالا خودت انتخاب کن… یا با پای خودت بیا یا به زور میارمت، کدومش؟
-تو دیوونه شدی سهراب، می‌خوای… می‌خوای آبروی جفتمونو ببری؟! اولاً که چه بهونه‌ای واسه مامانم بیارم… دوماً هر جا این اطراف بریم یکی می‌بینتمون… شاهین… شایان… در و همسایه، بالاخره یکی می‌بینتمون!

برخلاف شهرزاد، سهراب خونسرد بود و راحت حرف می‌زد:
-میگم حرف دارم باهات، آبرو سیری چند؟
-سهررراب….

شهرازاد با غیظ و کشیده نامش را صدا زده بود و با این کار دل بی‌تاب سهراب را بی‌قرارتر کرده بود. سهراب با صدایی که از فرط تمنا دو رگه شده بود، لب زد:
-جان سهراب، دیگه این طوری صدام نکن ورپریده، یهو میزنه به سرم و از توی حیاطتون دیوار رو می‌گیرم و عین گربه چهار چنگولی خودمو می‌رسونم به تراس اتاق خوابتا! اون وقت دیگه نمی‌تونی فرار کنی!

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_هجده

شهرزاد سکوت کرد، قلبش بی‌دفاع بود و با هیجان دل می‌زد، اما یک کلام روی حرفش ایستاده بود:
-آقا گربهه بیخودی به خودت زحمت نده، بابا حاجی دو ماهه همه جای حیاط دوربین و دزدگیر وصل کرده، پات به دیوار نرسیده، صد نفر از این ور و اون ور می‌ریزن سرت! این از این! بعدشم من فردا هیچ جا نمیام، حرفی داری از پشت تلفن بگو، اونم نه الان که دیر وقته، فردا بعد از ظهر که از مدرسه اومدم خونه! شیر فهم شدی آقای گربه؟

سهراب عصبی شده بود و به خودخوری افتاده بود، دیگر به چه متوسل می‌شد؟
شهرزاد روی دندۀ لجبازی افتاده بود و راه نمی‌داد. کلافه آخرین تیر را از چله رها کرد و با لحنی قاطع و جدی هشدار داد:
-ببین شهرزاد به جون خودت قسم، اگه فردا نیای، پنجشنبه مرخصی می‌گیرم و میام وسط اون مجلس شیک خواستگاریتا! حالا خود دانی، هی لجبازی کن!
-به خدا که عقل از سرت پریده و خل شدی، می‌خوای آبروریزی راه بندازی؟ با این کارِت آبروی جفتمون میره، می‌فهمی؟
-همین که گفتم!
-وای سهراب چرا نمی‌فهمی؟! آخه سر ظهر کجا راه بیوفتم با تو که کسی نبینتمون؟

لبخند کج و شروری کنج لب سهراب را کش داد:
-حالا شد! داری عاقل می‌شی! یه پیشنهاد خوب دارم واست؛ توی کوچه و خیابون نمی‌ریم، از مدرسه یه راست میای خونۀ ما… چطوره؟
-خووو…خونۀ شما؟!
-اوهوم! اون جوری دیگه نه کسی می‌بینتمون، نه لازمه که به مامانت دروغ بگی… بهش می‌گی بعد از مدرسه میرم یکی دو ساعت پیش افسون!

شهرزاد با اینکه سهراب را به خوبی می‌شناخت و مطمئن بود که دست از پا خطا نمی‌کند، دو دل بود. به پایان این ملافات اجباری خوش‌بین نبود و بی‌دلیل هراس به جانش افتاده بود، اما شور و شیطنت جوانی و شوق عشق زیر پوستش گربه رقصانی می‌کرد و او را به این رفتن ترغیب می‌کرد. اندکی تأمل کرد و سپس با تردید پرسید:
-افسون… افسون و خاله زیور چی؟ جلوی اونها روم نمیشه بیام خونتون.
-مامانم که نیست، فردا از صبح میره خونۀ خاله کوچیکم که تهرانپارس می‌شینن، میمونه افسون… که اونم بلدم چه جوری بفرستمش دنبال نخود سیاه! پس حله دیگه، مشکلی نیست؟ فردا بعد از مدرسه منتظرتم؛ شهرزاد حواست باشه‌ها بخوای زیرآبی بری و بپیچونیم بد می‌بینیا!
– تو هم که فقط بلدی قلدر بازی در بیاری و تهدید کنی! خب به افسون چی بگم؟ بگم واسه چی می‌خوام بیام خونتون؟
-بگو می‌خوام بیام داداشتو… عشقمو ببینم، این که کاری نداره!

شهرزاد از خونسردی و بی‌فکری سهراب کلافه شده بود و باری دیگر نام او را کشید:
-سهررراب… می‌تونی یه دقیقه جدی باشی؟
-پدر سوخته چند دقیقه پیش گفتم، این طوری نگو سهررراب! ببین تنِ خودت میخاره! نگران افسون نباش یه چیزهایی فهمیده، می‌دونه دل داداشش کجا گیر کرده؛ خودم قضیه رو یه جوری بهش می‌گم؛ برو دیگه، برو تا مامانت نیومده سراغت، شب بخیر خواب‌های خوب ببینی، خواب‌های سهرابی!

شهرزاد سکوت کرد، هنوز تماس را قطع نکرده بود به حرف‌ها و ابراز علاقه‌های سهراب فکر می‌کرد که سهراب با لحنی شرور رشتۀ افکارش را پاره کرد:
-راستی شهرزاد یه چیز مهم! گوش کن ببین چی می‌گم، زیر لباس مدرسه‌ات یه لباس خوشگل بپوش… یه تاپی… چیزی، خودتو بقچه پبچ نکنیا!
-خیلی پررویی سهراب! پررو و بی‌حی…

با شنیدن بوق‌های اشغال متوجه شد که سهراب تماس را بدون خداحافظی قطع کرده، جمله‌اش را ناتمام گذاشت و حرصی و عصبی موبایلش را روی تخت پرتاب کرد.
حالا چطور باید از پس این دل بی‌تاب و قلب بی‌قراری که از همین الان بنای با ضرب تپیدن گذاشته بود، برمی‌آمد؟!
علاوه بر دلش، با ولوله‌ای که داخل ذهن آشوبش بر پا شده بود، چه باید می‌کرد؟!

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_نوزده

صبح زود همراه افسون راهی مدرسه شد و قبل از ترک خانه، مادرش را در جریان رفتنش به خانۀ افسون بعد از مدرسه، گذاشته بود.
شهرزاد فقط جسماً در مدرسه حضور داشت و تمام ذهنش درگیر ملاقات با سهراب و حرف‌هایی بود که قرار بود بشنود.
عقربه‌های ساعت به کندی می‌گذشتند و شهرزاد از این بابات کلافه بود.
عاقبت با تعطیل شدن مدرسه، با حالی عجیب و مضطرب با افسون راهی منزلشان شد.
اینکه افسون اشاره‌ای در مورد قرار ملاقات او با برادرش نکرده بود، جای تعجب داشت و شهرزاد تصمیم گرفت که خودش مسأله را عنوان کند، از این رو مردد و مشوش از افسون پرسید:
-چرا اینقدر بی‌حالی؟ از صبح تا حالا یه کلمه هم حرف نزدی!
-آره خیلی حال و حوصله ندارم، این سرماخوردگی هم که داره دیوونه‌ام می‌کنه! میای خونۀ ما دیگه؟

افسون بدون اینکه تماس چشمی با او برقرار کند، زیر لب”اوهومی” گفت و افسون ادامه داد:
-حالا راجع به چی قراره حرف بزنین؟ انقدر مهمه که از دیشب تا حالا سهراب پلک روی هم نذاشته؟

شهرزاد با شرم سر به زیر انداخت و لبش را یک لحظه به نیش کشید و جواب داد:
-نمی‌دونم والله! کارهای داداش توئه دیگه… باید حرف بزنیم… باید حرف بزنیم!

افسون نگاه شیطنت‌آلودش را روانۀ شهرزاد کرد:
-خب حالا، یه جوری می‌گی انگار دادشم زورت کرده!
-خب زورم کرده دیگه!
-اگه دلت نمی‌خواد بری، نرو… حواست باشه شهرزاد از همین الان باید میختو محکم بکوبی، وگرنه پس فردا که خرش از پل بگذره، دیگه نمی‌تونی هیچ کاری کنی! البته فقط داداش من نیست که این طوریه‌ها، همۀ مردا همین شکلی‌ان… پررو و زورگو!

شهرزاد دیگر هیچ نگفت و در جواب افسون تنها لبخندی از سر قدردانی روی لبانش نشاند.
شهرزاد و افسون از شش سالگی با هم دوست بودند، دقیقاً زمانی که علی آقا پدر افسون همراه خانواده‌اش به این محل نقل مکان کرده بودند.
اوضاع مالی خانوادۀ علی مردای برخلاف خانوادۀ حاج رضا تنها، اصلاً خوب نبود. علی آقا پدر افسون کارگر سادۀ یک کارخانۀ رنگ سازی بود و حاج رضا پدر شهرزاد صاحب چند حجره در بازار فرش فروش‌ها !
حاج رضا صاحب دو پسر به نام‌های شاهین و شایان بود و یک دختر به نام شهرزاد داشت که علیرغم اختلاف سنی زیادش با اهالی خانه ، رابطه‌ای خوب و صمیمی با آنها برقرار کرده بود و از همه مهمتر اینکه دردانۀ پدرش بود.
حاجی تنها مردی خوش نام و از نیکو کاران روزگار بود، صحبت خیرخواهی و مردم‌داری‌اش همیشه نقل محافل اهالی محل و کسبۀ بازار بود و کمتر کسی پیدا می‌شد که او را نشناسد.
علی مرادی پدر افسون هم از لطف و محبتِ حاج رضا بی‌نصیب نمانده بود و سال‌ها قبل از اینکه دار فانی را وداع گوید، به کمک حاجی توانسته بود خانۀ کوچک و دیوار به دیوار او را خریداری کند و از مستجری نجات پیدا کند.
آن سالها حاج رضا دو سوم پول خانه را به علی آقا غرض داده بود و هنگامی که علی آقا نیمی از بدهی خود را تسویه کرد، حاج رضا باقی آن را بخشید و سند شش دانگ ملک را به نامش کرد.
افسون و شهرزاد از همان سال‌ها با هم دوست شده بودند و حالا قدمت دوستی‌شان به دوازده سال می‌رسید. شهرزاد برخلاف افسون که دختری زیرک و با سیاست بود، کاملاً ساده و بی‌آلایش بود.
دنیایش با دنیای افسون و خیلی از هم سن و سالانش در تضاد بود و بسیاری از دغدغه‌های آنها برای او خالی از ارزش و اعتبار بود.
رایطه‌ای که میان افسون و شهرزاد شکل گرفته بود جدا از علایق و سلایق متفاوتشان، رابطه‌ای صمیمی و عمیق بود و زنجیرۀ دوستی‌شان به سادگی از هم گسسته نمی‌شد.

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_بیست

طولی نکشید که هر دو به منزل مرادی‌ها رسیدند. افسون کلید به درِ خانه انداخت و همینکه وارد حیاط شدند، سهراب را دیدند که از پشت پنجره به تماشا ایستاده و با دیدن شهرزاد لبخند پهن و دندان‌نمایی روی لبش نشانده، هر دو به سمت ساختمان قدم برمی‌داشتند که افسون رو به شهرزاد تأکید کرد:
-شهرزاد یادت نره چی گفتما، رو ندی به سهراب! اگه دیدی داره زور می‌گه یه آمار بهم بده، خودم به خدمتش می‌رسم، باشه؟ قول؟

این را گفت و سپس به یاد بچگی‌شان انگشت کوچکش را به طرف شهرزاد نگه داشت و شهرزاد هم بدون معطلی انگشت کوچک خود را به انگشت او گره زد:
-باشه، قول! عاشقتم که همیشه هوامو داری.

بوسه‌ای هم از راه دور برای افسون فرستاد و همراه هم پا به داخل ساختمان گذاشتند.
سهراب روی مبل تک نفره یله داده بود و برای اینکه دستِ دلش مقابل افسون رو نشود، سلامی کوتاه و زیر لبی به هر دویشان داد.
شهرزاد همپای افسون پا به اتاق خواب او گذاشت و مشکوک پرسید:
-حالِ داداشت خوبه؟! چرا انقدر بد اخلاق بود، به زور یه سلام داد!
-تو چقدر ساده‌ای شهرزاد! این اخم‌ها و سلام نصفه نیمه‌اش جلوی من بود، می‌خواست به خیال خودش نفهمم که توی دلش چه خبره و از خوشحالی داره بال بال می‌زنه… میگی نه نگاه کن! تو زودتر از من برو از اتاق بیرون، اون وقت می‌بینی چطوری می‌پره و بغلت می‌کنه!
-وای نه! صبر می‌کنم با هم بریم.

افسون همان موقع گوشی موبلیلش را از داخل کشوی میز آرایشش بیرون کشید و به محض اینکه آن را روشن کرد با سیلی از پیغام‌های شاهان روبرو شد. صفحۀ گوشی‌اش را کمی بیشتر به سمت خودش متمایل کرد تا پیغام‌ها از دید شهرزاد دور بماند و شروع به خواندن کرد.
شهرزاد با دلی آشوب و ذهنی آشفته منتظر افسون ایستاده بود و افسون بی‌اعتنا به او، مشغول خواندن پیام‌ها بود که شهرزاد تشر زد:
-ای بابا افسون بیا بریم بیرون دیگه، یه ساعته معطلم کردی! دیرم میشه… به مامانم گفتم که زود برمی‌گردم!

افسون بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و شهرزاد را نگاه کند، جواب داد:
-تو برو من یه کم کار دارم، باید جواب چند تا پیغامو بدم.

شهرزاد با دلهره دستی به ماننوی مدرسه‌اش کشید، مقنعه‌اش را مقابل آینه مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.
به دنبال سهراب نگاهی به نشیمن و مبل انداخت ، سهراب را ندید، اما صدایش را از داخل آشپزخانه شنید.
به همان سمت رفت و به محض اینکه داخل آشپزخانه شد، سهراب اخم کم رنگی روی پیشانی‌اش نشاند و رک و صریح گفت:
-مگه نگفتم یه لباس خوشگل بپوش… بازم که خودتو بقچه‌پیچ کردی، دختر حاجی!

شهرزاد آب دهانش را بی‌صدا فرو داد:
-اذیت نکن سهراب، زودتر حرف‌هاتو بزن باید برم، مامانم منتظره!

سهراب اما عجله‌ای نداشت و با طمأنینه مشغول ریختن چای داخل استکان‌ها بود:
-غرغر موقوف! هر وقت من گفتم می‌ری! نگران خاله لیلا هم نباش، نگران نمیشه جای غریبه که نرفتی.

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_بیست_و_یک

سهراب استکان‌ها را دانه دانه روی میز آشپزخانه گذاشت و با هر قدمی که به شهرزاد نزدیک‌تر می‌شد، قلب دخترک یک ثانیه از کار می‌افتاد و یکباره با سرعت می‌تپید.
کاملاً نزدیک و مقابل شهرزاد ایستاد، سرش را کمی خم کرد تا صورتش دقیقاً مقابل صورت شهرزاد قرار بگیرد و همانطور که دستش را از کنار شهرزاد به پشت سر و مقعنهٔ او می‌رساند، نرم و آرام آن را پایین کشید.
مخمل پر پیچ و تاب و مشکی شهرزاد را از قید کِش رها کرد و با ملایمت سرِ انگشتانش را میان تار موهای او سراند:
-هنوز نیومده، می‌خوای بری؟ کلاغه بهت خبر نداده، از ذوق دیشب تا حالا پلک روی هم نذاشتم؟ خبری از رفتن نیست خانوم، خانوما، خیلی باهات کار دارم! اول عین دخترهای خوب میای توی بغلم تا یه کم بخوابم ، بعدش سرحال میشینم باهات حرف می‌زنم.

نفس سهراب داغ بود و التهابش ردی سوزان روی صورت شهرزاد می‌انداخت و نگاه شهرزاد به حرکات تند شدهٔ قفسهٔ سینهٔ سهراب دوخته شده بود.
همینکه نگاهش بالا رفت و با نگاه پر از اشتیاق و خواهش سهراب تلاقی کرد، قلبش بی‌قرار شد و تپش‌هایش را داخل گوش و حلقش می‌شنید.
در حیص و بیص دنیایی از احساسات عجیب و تازه و آن خلسهٔ سکرآور ناگهان صدای افسون را شنید:
-آهای بلبل‌های عاشق! کجا منو قال گذاشتین و رفتین؟ هان؟

به لطف بنای قدیمی ساختمان، آشپزخانه از هر طرف با دیوار محصور بود و به جزء درگاه ورودی به جایی دید نداشت، شهرزاد از این بابت نفسی از سر آسودگی کشید و بی‌درنگ از سهراب فاصله گرفت:
-افسون بیا اینجا، توی آشپزخونه‌ایم! بیا سهراب چایی ریخته برامون!

افسون قدم به آشپزخانه گذاشت و در حالیکه یک تای ابرویش را بالا فرستاده بود، هشدار داد:
-آی… آی ! تا چشم منو دور دیدین توی آشپزخونه خلوت کردین؟ آقا سهراب چهار چشمی حواسم بهت هستا، مواظب باش دست از پا خطا نکنی!

سهراب کلافه و حرصی زیر لب غرولندی کرد و داخل استکانی دیگر برای خودش چای ریخت.
شهرزاد از درون گر گرفته بود، احساس می‌کرد که دمای بالای بدنش به صورت و گونه‌هایش راه پیدا کرده و چیزی نمانده که افسون پی به حال خرابش ببرد.
تمام مدت که پشت میز نشسته بود، سرش به زیر بود و پوستهٔ لبش را می‌جوید.در همین حین افسون جرعه‌ای از چایش نوشید و رو به برادرش لب زد:
-سهراب، من باید برم بیرون … اوممم… یه سری کتاب و لوازم التحریر می‌خوام، با بچه‌ها قرار گذاشتیم بریم اون فروشگاه بزرگه، یکی، دو ساعته برمی‌گردم.

سهراب چشمانش را باریک کرد و با لحنی مرموز پرسید:
-یه دفعه‌ای؟ چرا زودتر نگفتی؟
-یه دفعه‌ای چیه؟ از دیروز قرار داشتیم با هم بریم، تازه شهرزاد هم قرار بود بیاد باهامون، به خاطر جنابعالی و این قرار به دفعه‌ای‌تون پشیمون شد، عشقه دیگه! چه میشه کرد!

به آنی رنگ از رخ شهرزاد پرید، چنین برنامه‌ای نداشتند!
گنگ و مبهوت به صورت خندان افسون زل زده بود که افسون چشمکی نامحسوس به رویش زد و همان کافی بود که شهرزاد تا آخر داستان را بخواند.
افسون که از بابت شهرزاد خیالش راحت شد، رو به او گفت:
-تو بهش بگو شهرزاد، مگه دیروز با بچه‌ها قرار نذاشتیم؟

شهرزاد با خیال اینکه افسون قرار است مانند چند بار قبل با بچه‌های مدرسه داخل مراکز خرید پرسه بزنند و ساعاتی شیطنت کنند، چند ثانیه نفسش را در سینه حبس کرد و سپس مِن‌مِن ‌کنان جواب داد:
-آ…آره، قرار بود با هم بریم، و… ولی من کنسل کردم.

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_بیست_و_دو

لحن سهراب برخلاف شوق عیان چشمانش محکم و جدی بود وقتی لب زد:
-نهایتاً دو ساعت! دیر نکنیا! کارت بانکیم روی میز اتاقمه، بردار یه وقت پول کم نیاری.

افسون لبخند پهنی به روی برادرش زد، محکم و با صدا گونه‌اش را بوسید و بدون فوت وقت وارد اتاقش شد.
لباس‌های راحتی‌اش را با یک تاپ و شلوار جذاب‌ عوض کرد و آرایش محو و کم‌رنگی روی صورتش نشاند که خیلی جلب توجه نکند.
مانتو و شالش را هم داخل اتاق به تن کرد و بدون اینکه یکبار دیگر وارد آشپزخانه شود، به سمت درِ ساختمان رفت.
کفش‌هایش را پوشید و قبل از اینکه خارج شود، با صدایی رسا به شهرزاد و سهراب هشدار داد:
-یه وقت هوا برتون نداره، بگین خونهٔ خالیه هر کاری دلمون خواست بکنیما، حواستون باشه! دست از پا خطا نکنین تا برگردم، فعلاً بای بای!

صدای بسته شدن درِ خانه بلند شد و فقط چند ثانیه طول کشید تا سهراب خودش را بالای سر شهرزاد برساند، با انگشت اشاره‌اش به مانتوی شهرزاد اشاره کرد:
-در بیار اون مانتو و مقنعه‌ات رو دلم گرفت… من دارم جای تو خفه میشم توی این گرما!

شهرزاد بی‌اختیار دستش روی مقنعه‌ای نشست که چند دقیقه‌ای بود به جای اینکه روی سرش باشد، دور گردنش افتاده بود:
-سهراب اذیت نکن، اینجوری راحت‌ترم! تازه لباس مناسبم تنم نیست… بیا زودتر حرفاتو بزن، باید برم!

سهراب بازوی او را از روی مانتو گرفت و وادارش کرد، بایستد، سپس بدون معطلی شروع به باز کردن دکمه‌های مانتویش کرد و با صدایی مخمور لب زد:
-من که دیشب بهت گفتم، یه لباس خوب بپوش، می‌خواستی به حرفم گوش بدی!

صورت شهرزاد گل انداخت، گونه‌هایش دوباره مخملی شده و باعث خندهٔ سهراب شده بودند.
سهراب بی‌اعتنا و بی‌خبر از ولوله‌ای که به جان دخترک انداخته، دکمه‌ها را یکی پس از دیگری باز کرد و مانتو را از تن شهرزاد بیرون کشید.
نگاه نافذ و نوازش‌گر سهراب روی صورت خجل شهرزاد چرخ می‌خورد زمانیکه با لحنی گیرا شیطنت کرد:
-بدجوری باب دل گربهٔ شر و شیطون همسایه‌تونی، موشی خانوم.

شهرزاد پلک زد و بی‌خیال قلبی که دیوانه‌وار خودش را به دیوارهٔ سینه‌اش می‌کوبید، به ظاهر رو ترش کرد:
-خیلی خب در آوردم دیگه، برو کنار.
-چی چیو برو کنار… تازه از شر اون بقچه خلاص شدم و می‌خوام یه دل سیر بغلت کنم… بیا بریم روی مبل یه ذره کنارت بخوابم، بلکه خستگیم در بره!

این را گفت و انگشتان یخ زدهٔ شهرزاد را میان پنجهٔ قوی و مردانه‌اش جای داد و به سرعت به سمت نشیمن قدم برداشت.
قلب شهرزاد برای یک ثانیه از فرط ترس، ساکن و بی‌نبض گوشهٔ سینه‌اش افتاد و با یک دم و بازدم عمیق دوباره احیاء شد.
توانِ نگه ‌داشتن و منصرف کردن سهراب را نداشت و به ناچار همپای او با سرعت تا نشیمن قدم برداشت.
سهراب روی کاناپه بزرگ یله داد و دست شهرزاد را طوری سمت خودش کشید که دخترک با ضرب به سینه‌اش برخورد کرد.
لب شهرزاد به زیر دندانش رفت و تمام وجودش به تب شیدایی نشست.
نگاهش را با شرم قشنگی از سهراب دزدید و لبخند او را رنگین‌تر کرد.
شیطنت و شرارت در چشمان سهراب هویدا بود و آتش شعله‌ور شده در وجودش با هیچ چیز خاموش شدنی نبود، وقتی نجوا کرد:
-می‌خوام یه کاری کنم که همین امروز مال من بشی شهرزاد!
*********

رمان نجواهای گرگ و میش

#پارت_بیست_و_سه

دقیقاً داخل همین کوچه و با فاصلهٔ چند خانه دورتر، افسون بی‌خبر از آشفتگی شهرزاد و آتش عشقی که میان او و بردارش زبانه می‌کشید، میهمان خانهٔ شاهان دانش بود و داشت اولین بوسهٔ وسوسه‌انگیز و گرمش را میان حال وخیم و پر‌خواهش شاهان تجربه می‌کرد.

افسون و شاهان، روی کاناپهٔ بزرگ اتاق شاهان روبروی هم نشسته بودند و نفسشان به هم گره خورده بود، دست راست شاهان آتش به اختیار روی پهلوی افسون نشست و آرام آرام به زیر تاپ دو بندی‌اش می‌خزید که افسون کف دست ش را روی سینهٔ او گذاشت و فاصلهٔ اندکی ایجاد کرد.

شاهان در میان تب و تابی که به جانش افتاده بود، پرسشی افسون را نگاه می‌کرد و افسون بعد از اینکه نفس گرفت با لحنی تند و تیز واگویه کرد؛
-خیلی زود پسرخاله شدی پسر همسایه! تا همین جاش هم زیاده‌روی کردی، بکش کنار!

شاهان نگاه خمارش را از چشمان افسون گرفت ، نیم چرخی زد و تکیه‌اش را به پشتی کاناپه داد.
ضربان قلبش بالا رفته بود و سیل احساساتش طغیان کرده بود و طوری از خود بی‌خود شده بود که نمی‌توانست مانع آن دل ضعفهٔ وسوسه‌گر شود. با لحنی دلخور در جواب لحن تند و تیز افسون لب زد:
-خیلی مسخره‌اس، نیست؟! تا اینجاش رو اومدی، یهو می‌گی پسرخاله شدم؟! ببین افسون جایی که من بزرگ شدم، دخترهاش اینطوری رفتار نمی‌کنن، یا از اولش نیستن و پا توی یه رابطه نمیذارن یا وقتی یه رابطه‌ای رو شروع می‌کنن تا تهش هستن! اینها رو میگم که بدونی من چه اخلاقی دارم، یا هیچی… یا همه چی، اهل رابطه و کارهای نصفه و نیمه نیستم، فهمیدی؟ تا میرم یه قهوه بیارم فکرهاتو بکن و جوابمو بده، باشه؟

شاهان از جا بلند شد، به سمت آشپزخانه رفت و افسون را با دنیایی از احساسات ضد و نقیض تنها گذاشت.
عطر تند و مردانهٔ شاهان روی لباسش مانده بود و تمام مشامش را پر می‌کرد.تاکنون قلبش اینطور با ضرب به تپش نیافتاده بود و بند بند وجودش لبریز از این حس غیرقابل وصف نشده بود. اضطرابِ از دست دادن شاهان به جان پوست و بدنش افتاده بود، اما عذاب وجدان بیخ گلویش چسبیده بود.

در گیر و دار افکار متناقضش شاهان با دو فنجان قهوه به اتاق بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و همانطور که بدنش را کنار افسون روی کاناپه رها می‌کرد، کنجکاوانه پرسید:
-خب چی شد؟
-چی… چی، چی شد؟

انگار سوأل شاهان رشتهٔ افکار افسون را پاره کرده بود که در جواب او گیج و منگ سوأل پرسیده بود.
شاهان اینبار با کلافگی و واضح‌تر سوألش را تکرار کرد:
-میگم چی شد؟ تا آخرش هستی یا همین جا همه چیو تموم کنیم؟ هوم؟

آیدی پیج اینستاگرام: azadeh_mozaffari@

لینک‌کانال تلگرام:
https://t.me/+TGuk0p1VoWIyNz

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب

رمان نجواهای گرگ و میش از آزاده مظفری




شب چادر مخمل سیاهش را بر سر شهر کشیده بود و مهتاب پر فروغ کنج آن سنجاق شده بود. انگار مشتی پولک نقره‌ای و براق را بدون نظم و ترتیب به سینۀ آن مخمل سیاه پاشیده بودند و تابلویی بی‌بدیل و مسحور کننده را پدید آورده بودند.
افسون در حالیکه دستانش را از آرنج خم و زیر سرش جمع می‌کرد، خیره به آسمان شب لب زد:
-میگم شهرزاد توی این فصل و اردیبهشت فقط از روی پشت بوم شما میشه ستاره‌ها رو این طوری انقدر از نزدیک دید، نمی‌دونی چه کِیفی می‌کنم وقتی شب‌ها زیر این پشه‌بند و این لحاف سنگین می‌خوابم! کاش پشت بوم خونۀ ما هم مثل مال شما اینقدر بالا بود، اون وقت هر شب می‌تونستم ستاره‌ها رو از نزدیک ببینم.


شهرزاد همانطور که در بین ستاره‌ها به دنبال ستارۀ خودش می‌گشت، زیر لب زمزمه کرد:
-خب هر شب بیا اینجا بخواب! ما که تمام اردیبهشت این بالا می‌خوابیم، خاله زیور و مامانم هم که مشکلی با این قضیه ندارن، خودت نمیای!
-نمیام چون روم نمیشه، وگرنه مرض که ندارم این جا رو ول کنم و بچسبم به اون اتاق فسقلی!

مشخصات کتاب
  • نام کتاب
    نجواهای گرگ و میش
  • ژانر
    عاشقانه معمایی
  • نویسنده
    آزاده مظفری
کامنت ها

ورود کاربران
  • abbas alimirzaiyسلام با شماره ی 09221706572 تماس بگیرید مشگلتون پیگیری بشه...
  • abbas alimirzaiyسلام با شماره ی 09221706572 تماس بگیرید مشگلتون پیگیری بشه...
  • abbas alimirzaiyسلام برسی میشه...
  • abbas alimirzaiyسلام با شماره ی 09221706572 تماس بگیرید مشگلتون پیگیری بشه...
  • abbas alimirzaiyتمکان نداره عزیز ولی باز با شماره ی 09221706572 تماس بگیرید مشگلتون پیگیری بشه...
  • abbas alimirzaiyسلام خیر فایل پی دی اف هست ن کتاب...
  • abbas alimirzaiyسلام با شماره ی 09221706572 تماس بگیرید مشگلتون پیگیری بشه بسته ای در کار نیست ف...
  • abbas alimirzaiyسلام با شماره ی 09221706572 تماس بگیرید مشگلتون پیگیری بشه...
  • abbas alimirzaiyسلام برسی و اصلاح میشه ممنون بابت اطلاع...
  • abbas alimirzaiyسلام عزیز اختمالا اشتباه میکنید سبد خرید شما حتما کتاب های دیگه هم هست قیمتش 27...
اینماد
درباره سایت
سایت پارسی رمان یک مرجع معتبر برای خرید بهترین رمان های ایرانو جهان لطفا با ما همراه باشید به زودی اپ بزرگ ما هم فعال خواهد شد که امکانات بی نظیری برای شما خواد داشت ... منتظر باشید ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " پارسی رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.