توضیحات
رمان کوزت pdf
رمان کوزت pdf
نویسنده مهتاب.ر
خلاصه
شب بود و برف شدیدی میبارید. هوا اونقدر سرد بود که سرما از لباسای نازکم رد میشد و باعث میشد تنم مور مور بشه . وقتی اون ساعت منو برای آوردن آب به چشمه می فرستادن اون قدر میترسیدم که ضربان قلبم روی هزار میرفت. صدای زوزه ی گرگا وحشت زده ترم میکرد و اونقدر گریه میکردم تا به خونه میرسیدم. از در پشتی آشپزخونه وارد شدم و سطل آبی که بزور حمل میکردم رو کنار بشکه ی آب گذاشتم. با استین لباس نازکم عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و دستم و روی قلبم گذاشتم تا شاید آروم بگیره. با اینکه هوا سوز داشت ولی بخاطر سنگینی سطل عرق کرده و احساس گرما میکردم. تازه میخواستم روی صندلی رنگ و رو رفته بشینم که صدای سوت آقای تناردیه رو شنیدم